top of page
Asset 240.png

آخرین خبرها

بیشتر بخوانید

از شاه تا شازده: تداوم منجی‌گرایی در فرهنگ سیاسی مدرن ایران

  • Writer: Arena Website
    Arena Website
  • Jul 27
  • 4 min read

ree


امیر خنجی


مسیانیسم یا منجی‌گرایی، در فلسفه سیاسی، یکی از واکنش‌های دیرینه‌ی جوامع به تجربه‌ی بحران، بی‌ثباتی و فروپاشی نظم‌های معنابخش است. ارنست بلوخ در اصل امید، آن را تجلی میل رهایی و رؤیای تاریخی تحقق جهان بهتر می‌داند، اما این نیرو، در عین حال، حامل پتانسیلی خطرناک برای واگذاری مسئولیت کنش جمعی به یک «دیگری نجات‌بخش» نیز هست. در این چارچوب، مسیانیسم نه‌فقط میل به رهایی، بلکه نوعی تعلیق عقلانیت سیاسی است که می‌تواند زمینه‌ساز بازتولید سلطه در هیأت نجات شود. در لحظاتی که تاریخ متوقف به نظر می‌رسد، منجی‌گرایی وسوسه‌ای است برای پُر کردن خلأ معنا، اما همین تمایل ممکن است عاملیت سیاسی را فلج و جامعه را به انتظار منفعلانه و تسلیم در برابر قدرت‌های کاریزماتیک سوق دهد. از این‌رو، نقد مسیانیسم مستلزم بازخوانی پیوند میان امید، اضطراب تاریخی و میل به اقتدار است


در یکی از گردهمایی‌های اخیر مخالفان جمهوری اسلامی ایران در شهر مونیخ، صحنه‌هایی ثبت شدە است که حامل دلالت‌هایی فراتر از یک مناسبت سیاسی صرف بودند. پسر جوانی که در جریان خیزش ژینا آسیب دیده بود، با اضطراب، در برابر رضا پهلوی سجده کرد. در قاب دیگر، گروهی از خلبانان بازنشسته، بدون مدال و با پوشش غیرنظامی، به احترام او سان دادند.


این صحنه‌ها بیش از آن‌که بیانگر وفاداری به یک شخص یا جریان خاص باشند، بازتاب نوعی گرایش ریشه‌دار در فرهنگ سیاسی ایران هستند: تقدیس قدرت در قالب شخص منجی، خواه در لباس شاه، فقیه یا اپوزیسیون موروثی.

فرهنگ سیاسی ایران طی یک قرن اخیر به‌طور عام، علی‌رغم تجربه انقلاب، اصلاحات، جنبش‌های اعتراضی و فروپاشی‌های مقطعی اقتدار، همچنان نتوانسته از منطق عمودی قدرت و رابطه پدرسالارانه میان مردم و حاکم فاصله بگیرد.

اقتدار، در قالب‌های متنوعی از سلطنت مطلقه تا ولایت مطلقه فقیه بازتولید شده، بی‌آن‌که ساختار ذهنی اطاعت و قداست در نسبت مردم با قدرت دگرگون شود. در واقع، چرخش‌های سیاسی در ایران، اغلب صرفاً جابه‌جایی نمادها و چهره‌ها بوده‌اند، نه گسستی معرفتی از «فرهنگ اطاعت».


در ادبیات علوم سیاسی، فرهنگ سیاسی مشارکتی آن فرهنگی است که در آن شهروندان نه تنها از ساختارهای سیاسی آگاهی دارند، بلکه به صورت فعال در تولید و نظارت بر قدرت مشارکت می‌کنند. در مقابل، فرهنگ مطیع یا تبعی، شهروند را به نظاره‌گر یا پیرو منفعل تقلیل می‌دهد.


بسیاری از متفکران، از جمله آلموند و وربا، تأکید کرده‌اند که گذار به دموکراسی نه تنها نیازمند تغییر ساختارهای حقوقی و سیاسی، بلکه مستلزم دگرگونی در الگوهای ذهنی و فرهنگی نیز هست.


در غیاب چنین تحولی، دموکراسی به پوسته‌ای بی‌محتوا تقلیل می‌یابد، که در آن حداکثر «رأی دادن» جایگزین «مشارکت»، و یا «امید به رهبر» جانشین «مسئولیت جمعی» می‌شود.


در این بستر، منجی‌گرایی به‌مثابه یک صورت‌بندی ذهنی پایدار عمل می‌کند. شخص حاکم، خواه شاهنشاه آریامهر باشد، خواه ولی‌فقیه، یا ولیعهدی در تبعید، نه به‌مثابه کنشگر سیاسی محدود، بلکه در قامت نجات‌دهنده‌ای برساخته می‌شود که قرار است جامعه را از بحران، فساد یا جنگ نجات دهد.

این تخیل نجات‌بخش، خود را در مناسک سیاسی نیز بازتاب می‌دهد. دست‌بوسی، اشک ریختن، ادای احترام نظامی، و اطلاق صفاتی چون «پدر ملت»، «رهبر عالی» یا «یگانه امید» همه نشانه‌هایی بر این مدعا هستند.

چنین نگرشی با آنچه کلود لفور از آن به‌عنوان «خلأ قدرت در دموکراسی» یاد می‌کند، در تعارض بنیادین است. لفور دموکراسی را نظامی می‌داند که در آن جایگاه قدرت همواره تهی است و هیچ فرد یا نهادی نمی‌تواند به‌طور دائمی یا مقدس آن را اشغال کند.


در حالی‌که فرهنگ سیاسی مبتنی بر منجی‌گرایی، برعکس، در پی پُر کردن همیشگی این جای خالی، آن‌هم نه از طریق سازوکارهای شفاف و نهادینه شدە است، تلاش دارد با چهره‌هایی تاریخی، کاریزماتیک یا نوستالژیک این جایگاه را اشغال کند.


مسئله، زمانی پیچیده‌تر می‌شود که نه‌تنها ساختار حاکم، بلکه بخش‌هایی از اپوزیسیون نیز بر مبنای چنین منطقی عمل می‌کنند. چهره‌هایی که در رسانه‌های فارسی‌زبان به‌عنوان رهبران اپوزیسیون یا فعال سیاسی و یا حتی مادر دادخواه معرفی می‌شوند، اغلب نه بر مبنای برنامه، عملکرد یا سازوکار حزبی، بلکه به واسطه سرمایه نمادین خانوادگی، یا جایگاه موروثی مورد پذیرش قرار می‌گیرند.


این بازتولید رابطه اقتدارگرایانه در سطح اپوزیسیون، نشان می‌دهد که مسئله نه صرفاً در ساختار سیاسی، بلکه در بافت ذهنی و روانی فرهنگ سیاسی ایرانی است.

از منظر تحلیل قدرت در این موقعیت، اپوزیسیون مورد اشاره و مردم طرفدار آنها نه فقط تابع قدرت، بلکه فعالانه در بازتولید آن سهیم‌اند.  آنها سلطه سیاسی را، اغلب بدون اجبار فیزیکی، بلکه از طریق عادت‌واره‌ها، زبان و مناسک بازتولید می‌کنند.

از این همین رو، صحنه‌هایی چون سجده یک جوان معترض در برابر رضا پهلوی یا ادای احترام نظامی در تجمع اپوزیسیون، نه نشانه‌ی وفاداری به فردی خاص، بلکه گواهی بر تداوم یک ساختار روانی است. ساختاری که در آن قدرت همچنان قدسی، غیرقابل نقد، و برتر از مردم تصور می‌شود.


دموکراسی واقعی، مستلزم سازوکاری است که در آن حاکمان بتوانند بدون خون‌ریزی و قدسیت، از قدرت کنار گذاشته شوند. تا زمانی‌که ذهن سیاسی ایرانی، فارغ از موقعیت ایدئولوژیک، همچنان در انتظار چهره‌ای برای پرستش ، نه مسئولیتی برای تقسیم قدرت باشد، هیچ گذار دموکراتیکی پایدار نخواهد بود.

در نهایت، مسئله تنها در ساختار قدرت نیست، بلکه در مناسبات روانی و فرهنگی میان مردم و قدرت است. تا زمانی‌که سیاست، صحنه‌ای برای ظهور منجی تلقی می‌شود، و شهروند، صرفاً ستایشگر یا پیرو باقی می‌ماند، دموکراسی فقط در سطحی بی‌خطر و نمادین باقی خواهد ماند.


گسست از این چرخه، نیازمند تحولی درونی در فهم قدرت، مشارکت، و مسئولیت جمعی است.


bottom of page