top of page
Asset 240.png

آخرین خبرها

بیشتر بخوانید

ترامپ از منظر روانشناسی سیاسی؛ تجسمِ رهبر خودشیفته آشوبگر در قرن بیست‌ویکم

  • Writer: Arena Website
    Arena Website
  • May 29
  • 13 min read
ree

امیر خنجی


دونالد جان ترامپ، چهل‌وهفتمین رئیس‌جمهور ایالات متحده آمریکا، به‌عنوان یکی از چهره‌های غیرمتعارف و جنجالی سیاست معاصر، از آغاز ورودش به صحنه سیاست، نظم متعارف نهادهای دموکراتیک و هنجارهای دیرپای قدرت را با چالش مواجه ساخته است. رفتارهای تکانشی، گفتارهای تحریک‌آمیز و سبک رهبری اقتدارگرایانه او، زمینه‌ساز شکل‌گیری بحث‌ها و تحلیل‌های گسترده‌ای پیرامون ابعاد روان‌شناختی شخصیت وی شده است.


دونالد ترامپ از دور اول ریاست جمهوری و دور دوم نیز بە عنوان پدیدەای پوپولیستی و جنجالی کە با تصمیم‌های آنی خود سنت‌های متعارف سیاسی را زیر پا می گذارد، توجە فراوانی بە خود جلب کردە است. برای تحلیل دقیق‌تر این پدیده سیاسی، می‌توان از چارچوب نظری «تیپ‌شناسی روانی رهبران»، ارائه‌شده توسط هارولد لاسول بهره گرفت که رهبران سیاسی را در قالب سه ریخت شخصیتی «آشوبگر»، «اصلاح‌گر» و «مدبّر» دسته‌بندی می‌کند.


این الگو، با تمرکز بر پیوند میان نیازهای روانی و کنش سیاسی، امکان تحلیل چندلایه از انگیزه‌ها، رفتارها و سبک تصمیم‌گیری رهبران را فراهم می‌سازد. در این نوشته تلاش می‌شود با اتکا به داده‌های تجربی و شواهد رفتاری، از جمله زبان بدن، سبک ارتباطی در سخنرانی‌ها، مصاحبه‌ها و سایرکنش‌های زبانی، و نیز واکنش‌های ترامپ به رویدادهای سیاسی، جایگاه او در این چارچوب‌ روان‌شناختی تحلیل و روشن شود.


همچنین، در بخشی تطبیقی، ویژگی‌های شخصیتی و سبک رهبری ترامپ با چهار تن از مهم‌ترین رهبران قرن بیستم – آدولف هیتلر، مائو تسه‌تونگ، ولادیمیر لنین و ژوزف استالین – مورد مقایسه قرار خواهد گرفت؛ مقایسه‌ای که نشان می‌دهد چگونه، فارغ از تفاوت‌های ایدئولوژیک و بافت فرهنگی، می‌توان الگوهای مشترکی از کنش سیاسی و ساختار روانی در میان رهبران اقتدارگرا شناسایی کرد.


الگوی سه‌گانه لاسول در روانشناسی رهبری

هارولد لاسول از پیشگامان روان‌شناسی سیاسی بود که کوشید انگیزه‌های روانی رهبران سیاسی و تأثیر آن‌ها بر رفتار سیاسی را تبیین کند. وی با رویکردی روان‌کاوانه، استدلال کرد که بسیاری از رهبران، کشمکش‌ها و عقده‌های درونی خود را به صحنه سیاست فرافکنی می‌کنند. لاسول به طور خاص سه تیپ یا ریخت شخصیتی را در میان رهبران شناسایی نمود:


ریخت آشوبگر یا شورش‌گر:

این تیپ شخصیتی به توصیف لاسول، رهبرانی اقتدارطلب و دگرگون‌ساز هستند که علیه نظم موجود طغیان می‌کنند. انگیزه بنیادین در این افراد، جبران کمبودها و عقده‌های شخصی از طریق کسب قدرت و شهرت است.

لاسول معتقد بود رهبر آشوبگر در کودکی از سوی والدین و محیط، محبت و عزت‌نفس کافی دریافت نکرده و لذا در بزرگسالی دچار خودشیفتگی شدید می‌شود. چنین فردی تشنه توجه و تأیید است و برای ارضای این نیاز روانی، به شکستن قواعد و نظم‌های مستقر روی می‌آورد تا خودش را به عنوان یک منجی یا قهرمان بی‌بدیل مطرح کند.

این رهبران معمولاً رفتارهای اقتدارگرایانه، پرخاشگرانه و خودمحورانه دارند و مایلند هنجارهای سنتی را در هم بریزند. نمونه‌های کلاسیک این ریخت، انقلابیون افراطی یا رهبران تمامیت‌خواهی مانند هیتلر عنوان شده‌اند که با ایجاد بحران و آشوب، موقعیت خود را تثبیت می‌کردند.


ریخت اصلاح‌گر: 

در مقابل آشوب‌گران، رهبران اصلاح‌گر قرار می‌گیرند که انگیزه اصلی‌شان بهبود وضعیت موجود و تحقق آرمان‌های والای اجتماعی است. این تیپ شخصیتی کمتر به دنبال قدرت برای پر کردن خلاءهای درونی خود است، بلکه بیشتر به یک هدف ایده‌آلی ارزشی احساس تعهد می‌کند.


رهبر اصلاح‌گر معمولاً با نوعی وجدان اجتماعی و دغدغه اخلاقی شناخته می‌شود و می‌کوشد کاستی‌های نظام را از راه‌های قانونی و مسالمت‌آمیز برطرف کند. می‌توان گفت اصلاح‌گران در پی آن‌اند که جهان را به جای بهتری تبدیل و از این رو وجهه‌ای آرمان‌گرایانه و کاریزماتیک دارند.


بسیاری از رهبران مردمی و انقلابی میانه‌رو را می‌توان در این دسته قرارداد؛ برای مثال، برخی تحلیل‌گران مهاتما گاندی یا نلسون ماندلا را دارای شخصیت اصلاح‌گر توصیف کرده‌اند که با انگیزه‌های اخلاقی دست به تغییرات بزرگ زدند. به تعبیری روان‌کاوانه، شاید انگیزه ناخودآگاه در این افراد جبران احساس گناه یا همدلی عمیق با رنج دیگران باشد که ریشه در تربیت دوران کودکی‌شان دارد (اگرچه این جنبه نیاز به شواهد تجربی بیشتری دارد).

در مجموع، رهبر اصلاح‌گر اهل سازندگی است نه ویرانگری؛ او تغییر می‌خواهد اما نه از طریق هرج‌ومرج، بلکه از طریق اصلاح تدریجی ساختارها و فرهنگ‌ها.


ریخت مُدبّر (مدیر یا محافظه‌کار): 

این تیپ به رهبرانی اشاره دارد که اولویت‌شان حفظ نظم موجود و اداره کارآمد امور است. آن‌ها بیشتر به عنوان مدیرانی عمل‌گرا و عمل‌نگر شناخته می‌شوند تا رؤیاپردازانی انقلابی. یک رهبر مدبر، ثبات و امنیت را ارزشمندتر از تغییرات رادیکال می‌داند و بنابراین سعی می‌کند با عقلانیت ابزاری و تصمیم‌های حساب‌شده امور را سامان دهد.


این رهبران معمولاً شخصیت‌هایی واقع‌بین، محتاط و منضبط هستندکه خطرپذیری انقلابی ندارند. به تعبیر لاسول، چنین افرادی ممکن است کشمکش‌های روانی دوران رشد خود را از طریق کنترل و نظم‌دهی به محیط حل کنند.به عبارتی اگر درونی آشفته داشته‌اند، آرامش را در برقراری نظم بیرونی می‌یابند.


نمونه‌های این ریخت را می‌توان در سیاستمداران محافظه‌کار یا تکنوکرات‌های حرفه‌ای مشاهده کرد که بیشتر نقش مدیریتی-اداری دارند تا کاریزمای شخصی. به عنوان نمونه، نیکیتا خروشچف رهبر شوروی باشخصیت نسبتاً محافظه‌کار خود جلوی جنگ هسته‌ای را در بحران موشکی کوبا گرفت؛ رفتاری که نشان‌دهنده اولویت نظم و بقای سیستم بر هیجان انقلابی در وی بود.


لاسول استدلال می‌کرد که این سه ریخت، البته انواع آرمانی بودە و در واقعیت ممکن است ترکیبی از آن‌ها در یک فرد دیده شود. با این وجود، تمایز بین آن‌ها برای فهم انگیزه‌های رفتاری رهبران مفید است. به طور خلاصه: رهبر آشوبگر به دنبال تغییر پرآشوب برای ارضای درونیات خویش است. رهبراصلاح‌گر به دنبال تغییر سازنده با هدف آرمانی بیرون از خویشتن است؛ و رهبر مدبر به دنبال حفظ وضعیت برای اداره مطلوب امور است. این چارچوب سه‌گانه، ابزار تحلیلی ما در بررسی شخصیت ترامپ خواهد بود.


با این حال، برای درک کامل‌تر ابعاد روان‌شناختی رهبران به‌ویژه در مواردی مانند دونالد ترامپ، بسنده کردن به تیپ‌شناسی لاسول کافی نیست. مفاهیم مکملی در روان‌شناسی سیاسی وجود دارد که می‌توانند لایه‌های عمیق‌تری از شخصیت رهبران را آشکار سازند؛ مفاهیمی که در امتداد نظریه لاسول، امکان تحلیلی دقیق‌تر و بالینی‌تر از اشخاصی مانند ترامپ با یک تیپ آشوبگر فراهم می‌کنند.


از جمله این مفاهیم، می‌توان به «شخصیت اقتدارگرا» اشاره کرد که نخستین‌بار توسط آدورنو مطرح شد.

این تیپ شخصیتی، معمولاً نتیجه تربیتی سخت‌گیرانه و محیطی سلسله‌مراتبی است و با ویژگی‌هایی چون اطاعت از قدرت، سلطه‌طلبی نسبت به زیردستان، تعصب، و تمایل شدید به نظم خشک و کنترل‌گرانه شناخته می‌شود. چنین شخصیتی، در شرایط بحرانی گرایش به پذیرش یا ایفای نقش رهبری مطلقه دارد و نظم سیاسی را بر پایه اطاعت و فرمان‌پذیری بازسازی می‌کند. در تحلیل ترامپ، این ویژگی‌ها به‌ویژه در نحوه تعامل او با نهادهای مستقل، رسانه‌ها و اطرافیان وفادار، برجسته و قابل ردیابی است.

مفهوم دیگری که در درک تیپ آشوبگر اهمیت دارد، «خودشیفتگی بدخیم» است؛ اصطلاحی که نخستین‌بار توسط اریش فروم برای توصیف نوعی خودشیفتگی بیمارگونه با ویژگی‌هایی چون خودبزرگ‌بینی افراطی، فقدان همدلی، پرخاشگری، و سادیسم روانی به کار رفت. چنین شخصیتی، مخالفان را نه به عنوان رقیب، بلکه به عنوان تهدیدی وجودی تلقی می‌کند و برای حفظ قدرت، به حذف و تخریب آن‌ها متوسل می‌شود. در مورد ترامپ، این ویژگی‌ها در رفتارهای او نسبت به منتقدان، رسانه‌ها، و حتی نهادهای قانونی دموکراتیک بارها خود را نشان داده است.

اهمیت این مفاهیم مکمل در آن است که کمک می‌کنند الگوی آشوبگر در قالب چارچوب‌بندی لاسول، به‌جای صرفاً یک تیپ سیاسی، به‌صورت یک ساختار روانی-سیاسی چندلایه تحلیل شود. در همین راستا، در سال ۲۰۲۴، گروهی متشکل از بیش از ۲۰۰ روان‌درمانگر آمریکایی در نامه‌ای سرگشاده، ترامپ را مصداق بارز خودشیفتگی بدخیم معرفی کردند و هشدار دادند که وی «از نظر روانی برای رهبری نامناسب و برای دموکراسی آمریکا یک تهدید وجودی» است.


چنین یافته‌هایی از روان‌شناسی بالینی، با چارچوب لاسول هم‌پوشانی دارد زیرا ریخت آشوبگر لاسول شباهت زیادی به شخصیت خودشیفته اقتدارگرا دارد. در ادامه خواهیم دید که ترامپ چگونه در قالب ریخت آشوبگر می‌گنجد و شواهد رفتاری نیز این موضوع را تایید می‌کند.


ظهور یک آشوبگر ضدسیستم؛ ترامپ و هنجارشکنی سیاسی

پیش از ورود به عرصه سیاست، دونالد ترامپ چهره‌ای شناخته‌شده در دنیای تجارت و رسانه بود؛ تاجری ثروتمند و مجری برنامه‌های تلویزیونی واقع‌نما. با این حال، پیروزی غیرمنتظره‌اش در انتخابات ریاست‌جمهوری ۲۰۱۶، او را بدون تجربه‌ای در سیاست حرفه‌ای، به کاخ سفید رساند. از همان آغاز، سبک رفتاری ترامپ نشان داد که در چارچوب نظری هارولد لاسول، به‌روشنی می‌توان او را در قالب «ریخت آشوبگر» تحلیل کرد.


او سیاست را با شعار هنجارشکنی و تقابل با نظم مستقر آغاز کرد. با طرح ادعای مبارزه با «سیستم فاسد واشینگتن»، خود را منجی مردم و دشمن طبقه حاکم جا زد. مراسم تحلیف او تصویری آخرالزمانی از آمریکا ترسیم کرد و عبارت «قتل‌عام آمریکایی» که باید متوقف شود، نشانه‌ای روشن از دیدگاه تخریبی و بحرانی او به وضعیت موجود بود.


ترامپ پیشتر در اظهاراتی آشکارا خودشیفته‌وار اعلام کرده بود: «من تنها کسی هستم که می‌توانم اوضاع را درست کنم»؛ جمله‌ای که تمام‌قد بیانگر ذهنیت منجی‌گرایانه و خودبزرگ‌بینانه‌ای است که از یک رهبر آشوبگر انتظار می‌رود.


خودشیفتگی در اوج قدرت: ترامپ و روان‌شناسی تحسین‌طلبی

یکی از عمیق‌ترین مؤلفه‌های شخصیت ترامپ، خودشیفتگی فراگیر اوست؛ ویژگی‌ای که نه‌تنها در گفتار، بلکه در تمام رفتارهایش بازتاب می‌یابد. ترامپ مکرراً به ستایش از خویش می‌پردازد، موفقیت‌هایش را بزرگ جلوه می‌دهد و از پذیرش اشتباهات سر باز می‌زند.


جملاتی نظیر «هیچ‌کس به اندازه من دستاورد نداشته» یا «من از همه بیشتر می‌دانم» در سخنرانی‌های او بارها تکرار شده‌اند. این نیاز مفرط به تحسین، همان است که روان‌شناسان به‌عنوان نشانۀ بارز اختلال شخصیت خودشیفته - آن هم از نوع بدخیم - شناسایی می‌کنند.

نامه سرگشاده بیش از ۲۰۰ روان‌درمانگر آمریکایی در سال ۲۰۲۴، که در بالا هم اشاره شد به‌صراحت ترامپ را فردی با الگوی پایدار از دروغ‌گویی، قانون‌گریزی، پرخاشگری و بی‌مسئولیتی معرفی می‌کرد. این صفات، جوهره روان‌شناختی یک رهبر آشوبگر اقتدارطلب را شکل می‌دهند؛ شخصیتی که نه‌تنها در پی اداره کشور، بلکه در پی تحکیم نفس متورم خویش از طریق قدرت است.

از سوی دیگر، زبان بدن ترامپ نیز کاملاً در خدمت نمایش سلطه و برتری است. او در دیدارهای رسمی با رهبران جهانی، رفتاری از خود بروز می‌دهد که نشان از تمایل به «نمایش آلفا» دارد. دست‌دادن‌های پرتنش، کشیدن دست طرف مقابل و حالت ایستادن شق‌ورق، از نمونه‌های بارز این رفتار است.


برخوردهای او با امانوئل مکرون و شینزو آبه، که رسانه‌ها آن را نوعی «جوجیتسوی دستی» توصیف کردند، درواقع بازتابی از تلاشی روانی برای اعمال اراده و تحمیل موقعیت مسلط است.


با این حال، بسیاری از تحلیل‌گران این حرکات را غیردیپلماتیک، ناشیانه و صرفاً تئاتری دانسته‌اند؛ چیزی شبیه به اجرای نقش در یک شوی تلویزیونی، نه تعامل سازنده در عرصه سیاست بین‌الملل.


واژه‌ها به‌مثابه سلاح: گفتار قطبی‌ساز ترامپ

ترامپ از زبان، نه به‌منظور گفت‌وگو یا مصالحه، بلکه برای مرزبندی میان «خود» و «دیگری» استفاده می‌کند. واژگان او اغلب تحقیرآمیز، خصمانه و مملو از برچسب‌زنی‌اند: منتقدان را «فاسد» یا «خائن» می‌خواند و مهاجران را با واژه‌هایی چون «متجاوز» یا «سمّی» توصیف می‌کند. این نوع گفتار، یادآور سبک تبلیغاتی رژیم‌های فاشیستی است که با ساختن دشمن فرضی، نوعی احساس تهدید و انسجام مصنوعی در میان توده‌ها ایجاد می‌کنند.


در تجمع‌های انتخاباتی، ترامپ، بارها از الفاظ رکیک و خشن برای خطاب به مخالفان بهره گرفته است. او عملاً الگوی روانی دوقطبی‌سازی، تقسیم جهان به «دوست» و «دشمن»، را در گفتمان سیاسی راست جهانی نهادینه کرده؛ الگویی که برای رهبران اقتدارگرا ابزاری کلیدی در بسیج توده‌ها و توجیه خشونت محسوب می‌شود. در چنین فضایی، «دیگری» نه به‌عنوان مخالف، بلکه به‌مثابه تهدیدی اهریمنی بازنمایی می‌شود که باید با آن جنگید. این همان پارادایم روانی است که رهبران تمامیت‌خواه، برای ایجاد شور جمعی و تثبیت موقعیت خود، از آن بهره می‌برند.


وفاداری مطلق یا حذف کامل: منطق روابط شخصی ترامپ

در جهان ترامپ، معیار اصلی در روابط انسانی نه صداقت یا شایستگی، بلکه وفاداری بی‌قید و شرط است. کوچک‌ترین نشانه‌ای از فاصله‌گیری یا عدم تأیید، از نظر او خیانت محسوب می‌شود. نمونه‌ای بارز از این رویکرد را می‌توان در برخورد ترامپ با بنیامین نتانیاهو، نخست‌وزیر اسرائیل مشاهده کرد.


ترامپ در دوران ریاست‌جمهوری‌اش رابطه‌ای بی سابقه و حمایتی بانتانیاهو برقرارکرده بود؛ وی با انتقال سفارت آمریکا به اورشلیم و به‌رسمیت‌شناختن بلندی‌های جولان موافقت کرد. اما پس از انتخابات ۲۰۲۰، زمانی که نتانیاهو با حدود ۱۲ ساعت تأخیر پیروزی جو بایدن را تبریک گفت، ترامپ این اقدام را خیانتی شخصی تلقی کرد. او با خشم گفت:

دیگر با او حرف نزده‌ام... لعنت بهش! به وفاداری اهمیت می‌دهم. اولین کسی که به بایدن تبریک گفت بی‌بی بود... من بیشتر از هر کسی برای او کارکردم. می‌توانست ساکت بماند، اما اشتباه وحشتناکی کرد.

نمونه‌های متعددی از این الگوی رفتاری در دوران زمامداری ترامپ مشاهده شده است. او جیمز کومی، رئیس پیشین اف‌بی‌آی را پس از ابراز استقلال حرفه‌ای‌اش به‌سرعت برکنار کرد؛ جف سشنز، دادستان کل دولتش را صرفاً به‌دلیل کناره‌گیری از نظارت بر پرونده دخالت روسیه، هدف حملات و تخریب رسانه‌ای قرار داد؛ و حتی مایک پنس، معاون وفادارش را به‌سبب امتناع از همراهی باتلاش‌های غیرقانونی‌اش برای تغییر نتایج انتخابات ۲۰۲۰، با شدیدترین حملات لفظی نواخت.


زمانیکە ولودیمیر زلنسکی، رئیس‌جمهور اوکراین نیز حاضر نشد علیه بایدن موضع بگیرد، با تعلیق کمک‌های نظامی تحت فشار قرار گرفت؛ اقدامی که به نخستین استیضاح ترامپ انجامید. همچنین، آنگلا مرکل، صدراعظم وقت آلمان، به‌دلیل مواضع مستقل و انتقاد از سیاست‌های یک‌جانبه‌گرای ترامپ، با برخوردهای سرد و تحقیرآمیز او مواجه شد؛ به‌گونه‌ای که حتی در دیدارهای رسمی، بی‌اعتنایی آشکار ترامپ به مرکل توجه رسانه‌ها را جلب کرد.


در همه این موارد، اصل ماجرا نه صرفاً اختلاف سیاسی، بلکه ناتوانی ترامپ در تحمل هرگونه فاصله‌گیری از خویش به‌عنوان محور وفاداری بود. او هرگونه استقلال رأی، نقد یا بی‌طرفی را به‌منزله خیانت شخصی تلقی می‌کرد و آمادگی داشت حتی نزدیک‌ترین متحدان خود را صرفاً به‌دلیل احساس تهدید یا ناسپاسی، طرد، تحقیر یا تخریب کند.


این الگوی انتقام‌جویانه در میان رهبران اقتدارگرا سابقه‌ای دیرینه دارد؛ استالین، برای نمونه، نزدیک‌ترین یارانش را به اتهام خیانت اعدام می‌کرد. در مورد ترامپ، که در نظام دموکراتیک محدود شده است، این گرایش، خود را در قالب ترور شخصیت، اخراج ناگهانی، و حذف رسانه‌ای افراد نشان می‌دهد.


ستیز با مرجعیت: وقتی حتی پاپ دشمن می‌شود

در روان‌شناسی شخصیت خودشیفته، هیچ مرجع اقتداری فراتر از «من» قابل‌تحمل نیست. این ویژگی را به‌روشنی می‌توان در واکنش دونالد ترامپ به انتقاد پاپ فرانسیس مشاهده کرد. در سال ۲۰۱۶، هنگامی که پاپ در واکنش به طرح ترامپ برای ساخت دیوار در مرز مکزیک گفت: «کسی که فقط به فکر دیوار کشیدن باشد و نه پل ساختن، مسیحی نیست»، ترامپ بلافاصله واکنش نشان داد و گفت: «یک رهبر مذهبی حق ندارد ایمان فرد دیگری را زیر سؤال ببرد؛ این کار شرم‌آور است.» او حتی به‌طور ضمنی پاپ را تهدید و گفت: «اگرواتیکان مورد حمله داعش قرار گیرد، پاپ فقط آرزوخواهدکردکهترامپرئیس‌جمهور بود»

این پاسخ تند به شخصیتی جهانی، معنوی و اخلاقی مانند پاپ فرانسیس، نشان می‌دهد که ترامپ هیچ اقتداری را، حتی اگر مذهبی و محبوب باشد، بالاتر از خود برنمی‌تابد. در ذهنیت خودشیفته‌ی او، پاپی که جسارت نقد دارد، باید بی‌درنگ بی‌اعتبار یا حتی تهدید جلوه داده شود.

هرچند ترامپ در دیدار حضوری سال ۲۰۱۷ تلاش کرد رفتاری رسمی و محترمانه داشته باشد، اما چهره عبوس پاپ در عکس‌های منتشرشده در کنار لبخند مصنوعی ترامپ، خود گویای فاصله عاطفی میان آن‌ها بود. در تحلیل روان‌شناختی، خصومت ترامپ با پاپ را می‌توان واکنشی دانست به نیاز برآورده‌نشده‌اش برای تأیید و تحسین؛ نیازی که وقتی حتی از سوی نمادهای معنویت و اخلاق نیز پاسخ داده نمی‌شود، با پرخاشگری جبران می‌گردد.


این نمونه روشن می‌سازد که در ذهن ترامپ، مرجعیت اخلاقی، حتی اگر جهانی، بی‌طرف و محترم باشد، تنها تا زمانی پذیرفته است که نقش تأییدکننده او را ایفا کند. هرگونه نقد، صرف‌نظر از منشأ آن، تهدیدی تلقی می‌شود که باید فوراً حذف، تحقیر یا بی‌اعتبار شود.


ترامپ در آیینه تاریخ؛ بازتاب تهدید روانی اقتدارگرایی در دموکراسی‌ها

رفتار و شخصیت دونالد ترامپ به‌عنوان رهبر سیاسی، از سوی بسیاری از ناظران، یادآور نمونه‌های کلاسیک اقتدارگرایان قرن بیستم است. اگرچه ترامپ در دل یک نظام دموکراتیک به قدرت رسیدە است، نه در بستر یک نظام تک‌حزبی یا انقلابی، اما ساختار روانی و الگوهای رفتاری او شباهت‌هایی عمیق با برخی از چهره‌های تمامیت‌خواه تاریخ دارد. در این نوشتار، به تطبیق روان‌شناختی ترامپ با چهار چهره شاخص ـ آدولف هیتلر، مائو تسه‌تونگ، ولادیمیر لنین و ژوزف استالین ـ می‌پردازیم تا وجوه مشترک و افتراق میان آن‌ها روشن‌تر گردد.


آدولف هیتلر: خودشیفتگی پرخاشگرانه و دشمن‌سازی توده‌ای

هیتلر به‌عنوان رهبر آلمان نازی، ترکیبی از خودشیفتگی، پرخاشگری و عقده‌های دوران کودکی را در قالب یک رسالت تاریخی برای «نجات ملت» ارائه کرد. این الگوی منجی‌گرایانه را می‌توان در ترامپ نیز مشاهده کرد؛ هنگامی که با صراحت می‌گوید: تنها من می‌توانم کشور را نجات دهم.


هر دو با تکیه بر گفتارهای پوپولیستی، بحران را به دشمنی بیرونی نسبت داده و خود را تنها پاسخ ممکن معرفی می‌کنند؛ یهودیان برای هیتلر و مهاجران یا رسانه‌ها برای ترامپ. با این حال، تفاوت بنیادین آن‌ها در انسجام ایدئولوژیک است: هیتلر پروژه‌ای منظم، برنامه‌دار و ایدئولوژیک را پیگیری می‌کرد؛ اما ترامپ بیشتر اسیر امیال لحظه‌ای و خودمحور است. از سوی دیگر، نهادهای دموکراتیک در ایالات متحده، برخلاف شکنندگی جمهوری وایمار، توانستند تا حدی در برابر افراط‌گری ترامپ مقاومت کنند.


مائو تسه‌تونگ: فرقه شخصیت و سلطه از طریق شور جمعی

مائو، بنیان‌گذار جمهوری خلق چین، با شکل‌دهی یک فرقه سیاسی-شخصیتی حول خود، اقتدار بی‌رقیب ساخت. کتاب سرخ او حکم متنی مقدس را یافت و وفاداری شخصی به او از هر اصل سیاسی فراتر رفت. پدیده ترامپیسم نیز، با شعارهایی همچون «عظمت را به آمریکا بازگردانیم»، از همین تمایل به شخصی‌سازی قدرت و وفاداری فردی حکایت دارد.


در ظاهر، تفاوت‌هایی میان آن دو مشهود است: مائو چهره‌ای زاهد و انقلابی داشت، در حالی که ترامپ سرمایه‌دار و لذت‌طلب است. اما هر دو در نقدناپذیری، حذف نهادهای مستقل، و دشمن‌سازی داخلی، اشتراکات روانی مهمی دارند.


ولادیمیر لنین: ایدئولوژی جزم‌گرا و طرد سیستماتیک منتقدان

لنین، رهبر انقلاب اکتبر، شخصیتی سخت‌گیر، ایدئولوژیک و فاقد انعطاف بود. او به حقیقتی مطلق در قالب مارکسیسم باور داشت و در حذف منتقدان سیاسی تردیدی به خود راه نمی‌داد. در ترامپ نیز، گرچه آن آرمان‌گرایی غایب است، اما تمایل به حذف منتقدان، استفاده از زبان تحقیرآمیز، و تقلیل سیاست به صحنه نبردی فردی دیده می‌شود. ترامپ نیز، همانند لنین، مخالفان را نه به‌عنوان رقیب سیاسی بلکه به‌مثابه تهدیدی علیه نظم مطلوب خود تلقی می‌کند.


ژوزف استالین: پارانویا، تصفیه، و تمرکز مطلق قدرت

استالین با ذهنیتی بدبین و ماکیاولیستی، نظامی از رعب و کنترل در شوروی برقرار ساخت. سوءظن مزمن او باعث شد حتی نزدیک‌ترین یارانش قربانی تصفیه‌های گسترده شوند. ترامپ نیز، در بستر سیاسی متفاوت، بارها مقامات را به‌طور ناگهانی اخراج کرد، ایده «دولت پنهان» را ترویج داد، و هرگونه مخالفتی را خیانت تلقی می‌کند.


او اگرچه ابزارهای خشونت‌آمیز استالینی را در اختیار ندارد، اما تمایل روانی‌اش به تمرکز قدرت، مقاومت در برابر نقد، و باور به توطئه‌های بیرونی، نشان‌دهنده بازتولید همان الگوی اقتدارگرایانه در شکلی نرم‌تر است.


در تداوم این مقایسه‌ها، می‌توان دریافت که اقتدارگرایی صرفاً پدیده‌ای ایدئولوژیک یا محصول ساختارهای سیاسی بسته نیست، بلکە می تواند منشای روان شناختی نیز داشتە و حتی در دل دموکراسی‌های مدرن نیز رشد یابد.


ترامپ، با ویژگی‌هایی چون خودشیفتگی بدخیم، ذهنیت دوقطبی‌ساز، تحقیر منتقدان، وفاداری‌طلبی افراطی، ستیز با نهادهای مستقل و باور به مرکزیت انحصاری خویش، بازتاب روشنی از روان‌شناسی قدرت اقتدارگرا ارائه می‌دهد.


ree

این در حالی است که محدودیت‌های نهادی دموکراسی آمریکا مانع از تحقق کامل این تمایلات هستند. اما تجربه ترامپ بار دیگر نشان داد که وجود نهادهای رسمی به‌تنهایی کفایت نمی‌کند؛ بلکه پایداری دموکراسی در گروی بیداری مدنی، استقلال رسانه‌ها، و مقاومت مؤثر نهادهای مدنی و قضایی در برابر نفوذ شخصیت‌هایی با گرایش‌های روانی اقتدارگرایانه است.


نتیجه‌گیری

تحلیل روان‌شناختی دونالد ترامپ در چارچوب نظری هارولد لاسول و با تکیه بر شواهد رفتاری و گفتاری، نشان می‌دهد که او مصداق بارز «ریخت آشوبگر» است؛ شخصیتی سیاسی که با خودشیفتگی شدید، تمایل به تخریب نظم مستقر، اقتدارگرایی در تصمیم‌گیری، دشمن‌پنداری مزمن، و نیاز دائمی به تحسین و تأیید، تهدیدی درونی برای ساختارهای دموکراتیک به‌شمار می‌آید.


ترامپ خود را ناجی ملت می‌داند، همان‌گونه که بسیاری از رهبران اقتدارگرا در تاریخ چنین تصوراتی داشته‌اند. سخنان و عملکرد او، از شعارهای انتخاباتی گرفته تا موضع‌گیری‌های بین‌المللی، بازتاب‌دهنده ذهنیتی است که سیاست را نه عرصه همکاری، بلکه میدان نبردی برای حذف مخالف و تثبیت سلطه فردی می‌بیند.


ویژگی‌های شخصیتی ترامپ از جمله نیاز به اعمال قدرت، واکنش‌های پرخاشگرانه به انتقاد، ذهنیت توطئه‌محور، و تحقیر نهادهای مستقل، همان مؤلفه‌هایی هستند که در رهبران اقتدارگرای معاصر مانند هیتلر، مائو، لنین و استالین نیز مشاهده می‌شوند.

این شباهت‌ها به ما یادآوری می‌کنند که اقتدارگرایی تنها یک ساختار سیاسی یا ایدئولوژی نیست، بلکه نوعی تیپ شخصیتی است که می‌تواند در هر زمینه‌ای (اعم از چپ یا راست، دموکراسی یا دیکتاتوری) رشد کند، اگر شرایط اجتماعی و نهادی آن مهیا شود.

با این حال، تفاوت مهم ترامپ با رهبران یادشده در بستر ساختاری قدرت است: او در دل یک نظام دموکراتیک و تحت نظارت نهادهای مستقل عمل می‌کند. گرچه تلاش‌های گسترده‌ای برای تضعیف این نهادها دارد، اما هنوز بە طور کامل نتوانسته است مانند نمونه‌های تاریخی اقتدارگرایی، کنترل کامل بر حوزە قدرت سیاسی را به دست آورد.


او نه توانسته رسانه‌ها را کاملاًساکت نماید، نه منتقدان را بطور گسترده بازداشت کند، و نه انتخابات را به شکلی بنیادین دستکاری کند. همین محدودیت‌ها، کارکرد حیاتی نهادهای دموکراتیک را در مهار شخصیت‌های آشوبگر نشان می‌دهد.


با وجود این، آسیب‌هایی که ترامپ به بافت دموکراسی وارد کردە است قابل انکار نیست؛ از شکاف عمیق اجتماعی گرفته تا تضعیف مشروعیت روندهای انتخاباتی. تجربه او هشدار می‌دهد که در جهان امروز، تهدید به اقتدارگرایی لزوماً از بیرون نیست، بلکه می‌تواند از درون دموکراسی و از دل شخصیت‌هایی برخیزد که گرایش‌های روانی‌شان با روح همکاری، قانون‌گرایی و گفت‌وگوی سیاسی ناسازگار است.


برای پایداری دموکراسی، تنها وجود نهادهای رسمی کافی نیست؛ بلکه بیداری مدنی، استقلال رسانه‌ها، و هوشیاری جمعی در برابر شخصیت‌های مستعد اقتدارگرایی، ضرورتی انکارناپذیر است.

 

bottom of page