top of page
Asset 240.png

آخرین خبرها

بیشتر بخوانید

طبقه متوسط در ایران : [آقای] خامنه‌ای، دشمنی ما با تو تاکتیکی نیست، ذاتی است

  • Writer: Arena Website
    Arena Website
  • Nov 4
  • 8 min read
ree


امیر خنجی


در ایرانِ پس از ۱۳۶۸، به مرور رابطه حکومت با طبقه متوسط از مرز یک اختلاف سیاسی معمول عبور و به تضادی وجودی تبدیل شده است. در یک سو، نظمی الهیاتی–امنیتی قرار دارد که مشروعیت خود را از «ایمان، اطاعت و دشمن‌سازی» می‌گیرد و در سوی دیگر، سوژه مدرن شهری ایستاده است که بر پایه «فردیت، عقلانیت و شایستگی» تعریف می‌شود. این دو جهان، نه زبان مشترک دارند و نه افق مشترک. یکی به وفاداری و تسلیم نیاز دارد، دیگری به آزادی و حق انتخاب؛ یکی از توده‌های مطیع تغذیه می‌کند، دیگری از شبکه‌های حرفه‌ای، تخصصی و مدنی نیرو می‌گیرد. به همین دلیل، حتی در دوره‌هایی که نزاع‌های آشکار فروکش می‌کند، ریشه نفرت و دشمنی متقابل زنده می‌ماندزیرا مسئله، سیاست روزمره یا نزاع قدرت نیست؛ مسئله، تفاوت در «معنا» و «نحوه زیستن» است.



خامنه‌ای از طبقه‌ای نفرت دارد که با ذات قدرت او در تضاد است. طبقه متوسط حامل ارزش‌هایی است که اقتدار دینی–امنیتی را بی‌اعتبار می‌کند: استقلال فکری، حق انتخاب سبک زندگی، شفافیت و حق نقد.


از منظر رهبر جمهوری اسلامی ایران که هویت نظم سیاسی‌اش را در تقابل با غرب، لیبرالیسم و «سکولارشدن» جامعه تعریف کرده است، این ارزش‌ها نشانه «بی‌باوری» و «غرب‌زدگی» محسوب می‌شوند. به همین دلیل، روایت رسمی همواره می‌کوشد این طبقه را با برچسب‌هایی چون «مرفه بی‌درد» یا «وابسته» از صحنه مشروعیت بیرون براند.

اما ریشه نفرت در جایی عمیق‌تر است. در واقع نفرت خامنەای از این طبقە به این دلیل است که عقلانیت زیسته روزمره طبقه متوسط انحصار معنابخشی ایدئولوژیک را می‌فرساید.

در ساختار قدرت جمهوری اسلامی، پیوند میان نهادهای امنیتی–نظامی، بنیادها و حلقه‌های اقتصادی رانتی، شالوده بقای نظام است. طبقه متوسط مستقل اما در این شبکه جایی ندارد؛ نه به یارانه وفاداری وابسته است و نه از رانت حکومتی برخوردار است.


ree

آنان با کار و مهارت ارتقا می‌یابند، نه با انتساب و وفاداری. در منطق حکمرانی‌ای که وفاداری را بر شایستگی مقدم می‌دارد، چنین طبقه‌ای ذاتاً مزاحم تلقی می‌شود. از همین‌رو، سیاست‌های اقتصادی و فرهنگی حکومت عملاً با هدف رام کردن این طبقه طراحی شده‌اند: تورم مزمن، نااطمینانی حقوقی، گسترش انحصارهای شبه‌دولتی، سرکوب صنفی و کنترل فضای دانشگاه و رسانه.


اما این دشمنی فقط سیاسی یا اقتصادی نیست؛ ریشه‌ای روانی و فلسفی دارد. خامنه‌ای نماینده الگویی از قدرت است که می‌توان آن را «پدرسالاری قدسی» نامید.


نظمی که از فرزندانش فرمان‌بری مطلق می‌خواهد و هر نوع بلوغ فکری را تهدیدی علیه اقتدار پدرانه می‌داند.

طبقه متوسط، به‌ویژه در شهرهای بزرگ، همان فرزندان بالغ‌اند که آگاه، مستقل و متکی به عقل شخصی هستند. در چشم چنین نظامی، جوانِ منتقد و خوداندیش، جای همان جوان مؤمن انقلابی را می‌گیرد که باید مطیع و بی‌سؤال باشد.

در نتیجه، نفرت خامنه‌ای از طبقه متوسط تنها نفرت از یک گروه اجتماعی نیست؛ نفرت از بلوغ است، از استقلال ذهن، از فرزندی که دیگر به پدر نیاز ندارد.


چرا طبقه متوسط از خامنه‌ای متنفر است؟


طبقه متوسط «می‌فهمد» چه چیزهایی از او سلب شده است. او می‌فهمد امنیت اقتصادی، امکان برنامه‌ریزی برای آینده، کیفیت خدمات عمومی، آزادی در سبک زندگی، کرامت مدنی و حق مشارکت واقعی در سرنوشت خود را از دست داده است.


این طبقه نه تنها زیر فشار تورم و عدم ثبات اقتصادی و حقوقی خرد شده است، بلکه تحقیر گفتمانی را نیز تحمل کرده است. حکومت، آنان را با واژه‌هایی چون «نامؤمن»، «غرب‌زده» و «عامل نفوذ» از دایره خودی‌ها بیرون رانده و مشروعیت‌شان را انکار کرده است.

از این‌رو، نفرت طبقه متوسط از خامنه‌ای، تنها سیاسی نیست؛ بلکە نفرتی اخلاقی و آگاهانه است. نفرت از کسی که نه فقط زندگی مادی‌شان را نابود کرده، بلکه شأن اخلاقی‌شان را نیز لگدمال کرده است.

در دهه‌های هفتاد و هشتاد، بخش بزرگی از طبقه متوسط هنوز امید آن را داشت که بتواند «زندگی مدرنِ قابل‌تحقق درون جمهوری اسلامی» را برای خود بسازد؛ زندگی‌ای با خانه و شغل باثبات، دانشگاه باکیفیت، رسانه قابل اعتماد و فرهنگی باز و متنوع داشته باشد.


ree

اما این رؤیا با دو ضربه فرو ریخت: نخست، سرکوب ساختاری و سیاسی که از دانشگاه و مطبوعات تا زندگی خصوصی را در بر گرفت، و دوم، فروپاشی چشم‌انداز اقتصادی بر اثر تحریم‌زایی، انزوای بین‌المللی و اقتصاد رانتی و پرنااطمینان.

طبقه متوسط دریافت که در این نظام، معیار منزلت «شایستگی» نیست بلکه «وفاداری» است؛ و این کشف، نفرتی عمیق‌تر از هر اعتراض سیاسی در دل آنان کاشت؛ نفرتی که از جنس آگاهی و تحقیر است.

بخش بزرگی از این طبقه، دیندار اما غیرایدئولوژیک بود. آنان به اخلاق کار، وجدان فردی و ایمان درونی باور داشتند. اما حاکمیت، دین را از معنا تهی و به ابزار کنترل و تظاهر بدل کرد.


خامنه‌ای در چشم این طبقه نه فقط عامل فقر و بی‌ثباتی، بلکه نماد دروغ، ریا و فروپاشی اخلاق عمومی شد. ایمانِ اجباری در نظر آنان چیزی جز ترویج نفاق و تضعیف اخلاق نبود. از همین‌رو نفرتشان از خامنه‌ای، فراتر از سیاست است؛ نفرتی وجودی، از حاکمی که نه تنها آینده‌شان را ربوده، بلکه معنای راستگویی، عدالت و ایمان را هم به ابتذال کشانده است.


چرا این دشمنی ذاتی است، نه تاکتیکی


دشمنی میان خامنه‌ای و طبقه متوسط نه حاصل رقابت سیاسی است و نه پیامد خطاهای اقتصادی؛ بلکە ریشه‌ای عمیق‌تر داشتە و از متن دو منطق متضاد هستی شناسانە بیرون آمده است.

در جهان الهیاتی مبتنی بر ولایت، فرد به‌مثابه سوژه‌ای مستقل معنا ندارد. جامعه به امت و قدرت به «ولی» تقلیل یافتە و تمامی امور در نسبت با محور تقدس تعریف می‌شود.

در جهان مدرن طبقه متوسط، اما فرد مقدم است و دولت باید محدود شود. این دو منطق نمی‌توانند همزیستی کنند: هر بار که فرد و حقوقش رشد می‌کند، ولایت برای حفظ سلطه ناچار است از ابزارهای قهری‌تر و توجیهات قدسی‌تر استفاده کند و هر زمان که ولایت دست بالا را می‌گیرد، فردیت به حاشیه رانده می‌شود. تعادل میان این دو، تنها توهمی گذراست.


ree

منبع مشروعیت در نگاه خامنه‌ای ایمان و اطاعت است، در حالی که برای طبقه متوسط، مشروعیت از شایستگی و کارآمدی برمی‌خیزد. هر چه معیار کارآمدی در اداره امور بالا رود، نقش وفاداری در ساخت قدرت کمرنگ می‌شود؛ و هر چه وفاداری مبنا قرار گیرد، ناکارآمدی نهادینه‌تر می‌شود.


از نگاه طبقه متوسط، این انتخاب آگاهانه حاکمیت میان عقلانیت و بی‌کفایتی است؛ ترجیح وفاداری بر عدالت و رفاه.

اما از نگاه خامنه‌ای و نظم او، ترجیح عقلانیت و شفافیت به معنای تهدید بنیاد نظام است. در نتیجه، تعارض میان ایمان اجباری و کارآمدی نهادی، به شکافی تبدیل می‌شود که هیچ مصالحه‌ای نمی‌تواند پرش کند.

در نهایت، این دشمنی در نحوه بازتولید اجتماعی دو طرف نیز ریشه دارد. نظام ولایی برای بقای خود به دو ستون متکی است: توده‌ای نیازمند که با یارانه، تبلیغات و احساس دشمنی بسیج می‌شود، و هسته‌ای سخت از نیروهای امنیتی و نظامی که وفاداری‌شان تضمین‌کننده تداوم قدرت است.

اما طبقه متوسط از مسیر دیگری، از راه شبکه‌های حرفه‌ای و مدنی، دانشگاه‌ها، انجمن‌ها، رسانه‌های مستقل و کسب‌وکارهای نوپا بازتولید میشود.

این شبکه‌ها به قانون شفاف، رقابت آزاد و فضای بازی نیاز دارند که ذاتاً با منطق تمرکز قدرت و ابهام حقوقی در تضادند.


به همین دلیل، هرچه نظم ولایی کامل‌تر و یکدست‌تر می‌شود، هوای تنفس طبقه متوسط کمتر می‌شود. این تضاد نه قابل مذاکره است و نه قابل مدیریت؛ زیرا ریشه در دو جهان ناسازگار دارد: یکی از ایمان اجباری زاده شده و دیگری از خودآگاهی فردی.


پیامدها: فرسایش، مهاجرت، و رادیکالیزه‌شدن قضاوت اخلاقی


دشمنی ذاتی میان خامنه‌ای و طبقه متوسط، به سه پیامد بنیادین انجامیده است. نخست، فرسایشی تدریجی که از درون آغاز شده و همه لایه‌های زندگی را دربر گرفته است. طبقه متوسط بە رغم فقیرشدن، همچنان ذهنیت مدرن و خواست زندگی معقول را حفظ کرده کردە است. اما سرمایه مادی، نهادی و روانی‌اش رو به زوال است.


این فرسایش، موتور بی‌اعتمادی جمعی شده است؛ بی‌اعتمادی نه فقط به دولت، بلکه به امکان هر نوع اصلاح از درون. جامعه‌ای که در آن هیچ تلاشی نتیجه نمی‌دهد، به جای خشم، دچار سردی و انفعال می‌شود. در واقع شکلی از مقاومت خاموش شکل می‌گیرد که با گذر زمان، مشروعیت سیاسی را می‌ساید.

دومین پیامد، مهاجرت و تهی‌شدن سرمایه انسانی است. آنان که می‌توانند، می‌روند؛ و آنان که نمی‌توانند، در مرزهای جغرافیایی ایران اما در تبعیدی درونی زندگی می‌کنند.

دانشگاه‌ها، بیمارستان‌ها، صنایع و رسانه‌ها از نیروهای مولد تهی می‌شوند و چرخه‌ای خودویرانگر شکل می‌گیرد.


هر چه امید به تغییر کمتر شود، میل به مهاجرت نیز بیشتر می‌شود، و هر چه خروج نیروهای متخصص افزایش یابد، ناکارآمدی ساختاری و وابستگی به رانت و امنیت بیشتر می‌گردد.


در نتیجه، نظام برای بقا بیش‌ از پیش به حلقه‌های وفاداری و سرکوب متکی می‌شود و در همان چرخه انزوا، تحریم و رانت می‌چرخد.

اما سومین و شاید عمیق‌ترین پیامد، رادیکالیزه‌شدن قضاوت اخلاقی است. برای طبقه متوسط، نظام ولایی دیگر نه صرفاً حکومتی ناکارآمد، بلکه نظمی بی‌اخلاق است که در آن ریا، دروغ، بی‌کفایتی و تبعیض قانونی به قاعده بدل شده‌اند.

این تحول اخلاقی معنایی سیاسی دارد: مصالحه دیگر ممکن نیست، زیرا نزاع به سطحی بالاتر رسیده است.


اختلاف نه بر سر سیاست‌های عمومی یا مدیریت اقتصادی، بلکه بر سر «تعریف خیر و شر» خواهد بود. از این نقطه به بعد، گفت‌وگو جای خود را به انکار متقابل می‌دهد.

خامنه‌ای نظم خود را تجسم حق می‌داند و طبقه متوسط او را مظهر شر تصور می‌کند. این دو قضاوت، در دو جهان متفاوت ریشه دارند و از همین‌رو، آشتی میانشان ناممکن است.

هر از گاهی این تصور شکل می‌گیرد که با چند گشایش محدود اقتصادی یا نرمش فرهنگی می‌توان آتش خصومت میان حکومت و طبقه متوسط را فرو نشاند. اما چنین تدابیری، در بهترین حالت، تنها نقش مُسکن را ایفا می کنند و نه درمان.


تا زمانی که منطق مشروعیت بر محور «ایمان و اطاعت» استوار است و سازوکار بازتولید قدرت بر دو پایه توده وابسته و هسته سخت امنیتی بنا شده است، هیچ گشایشی نمی‌تواند پایدار بماند.


هر اصلاح واقعی که به تقویت شبکه‌های مستقل، شفافیت قانونی یا رسانه آزاد منجر شود، به‌سرعت به تهدیدی وجودی برای ساختار تلقی می‌شود و سرکوب یا عقب‌گرد در پی دارد.


آشتی تاکتیکی فقط تا جایی مجاز است که «قواعد بازی» را تغییر ندهد. اما به‌محض آن‌که به مرز بازتعریف قدرت نزدیک شود، از درون منحل می‌گردد، زیرا نظم ولایی، در ذات خود، مصالحه‌پذیر نیست؛ هر مصالحه‌ای را معادل شکاف در ایمان می‌بیند و هر شکاف در ایمان را آغاز فروپاشی.


افق محتمل: پایان از راه فرسایش، نه یک ضربه ناگهانی


اگر دشمنی میان خامنه‌ای و طبقه متوسط ذاتی باشد، پایان آن نه در قالب یک انفجار انقلابی بلکه در شکل فرسایشی درازمدت رخ خواهد داد. این فرسایش از درون ساختار قدرت آغاز می‌شود و در سه مسیر موازی پیش می‌رود.


نخست، روایت‌های قدسی در برابر تجربه زیسته ناکارآمدی فرو می‌ریزند. هرچه فاصله میان وعده و واقعیت بیشتر شود، ایمان اجباری جای خود را به بی‌اعتقادی پنهان می‌دهد و گفتمان رسمی از درون تهی می‌شود.


دوم، عقلانیت روزمره گسترش می‌یابد؛ حتی در میان فقیرترین لایه‌های جامعه، منطق کارآمدی، انصاف و شایستگی جایگزین زبان ایمان و اطاعت می‌شود. مردم دیگر به وعده‌های متافیزیکی باور ندارند، بلکه معیارشان نتیجه و تجربه است.


سوم، سازوکار سرکوب به تدریج سخت‌تر و پرهزینه‌تر می‌شود. حکومت برای کنترل جامعه ناچار است ابزارهای خشن‌تری به کار گیرد، اما همین شدت عمل، چسب اجتماعی را سست‌تر و شکاف میان حکومت و جامعه را عمیق‌تر می‌کند.


در چنین افقی، نه پیروزی ناگهانی یکی از دو طرف محتمل است و نه فروپاشی دفعی. آنچه رخ می‌دهد، جابه‌جایی تدریجی وزن‌ها در ساحت معناست.

هرچه ذهنیت مدرن طبقه متوسط حتی در شکل فقیر و خسته‌اش فراگیرتر شود، نظم ولایی برای بقای خود به کنترل بیشتر نیاز پیدا می‌کند، و همان کنترل، مشروعیتش را بیشتر می‌فرساید.

از همین رو، فروپاشی از جنس تصادف یا شورش نخواهد بود؛ از جنس تداوم است، از جنس پوسیدگیِ آرامِ نظامی که در برابر عقلانیت جمعی تاب نمی‌آورد.


تضادِ معنا، نه فقط تضادِ منافع


دشمنی میان خامنه‌ای و طبقه متوسط، پیش از آن‌که نزاعی بر سر منافع باشد، جدالی بر سر معناست. در یک سو، ولایت قدسی‌ای قرار دارد که «اطاعت» را جوهر اخلاق می‌داند؛ در سوی دیگر، شهروند مدرنی ایستاده است که «آزادی و شایستگی» را معیار اخلاق می‌فهمد.


تا زمانی که منطق مشروعیت و بازتولید قدرت در جمهوری اسلامی دگرگون نشود، این دو جهان نه می‌توانند به تفاهم برسند و نه می‌توانند یکدیگر را تحمل کنند.

تا زمانیکه وفاداری و نه قانون و شایستگی، اساس بقا باشد، هیچ آشتی پایداری ممکن نخواهد بود. طبقه متوسط نە می‌تواند نفرت اخلاقی‌اش را فروبخورد، و خامنه‌ای نیز نمی‌تواند این طبقه را جز در مقام تهدید ببیند، زیرا وجودش یادآور مرزی است که ولایت از آن می‌ترسد: مرز استقلال فرد.

این دشمنی از خصلت فردی خامنه‌ای ناشی نمی‌شود، بلکه از ماهیت دو جهان ناسازگار برمی‌خیزد: جهانِ امت و ولی، در برابر جهانِ فرد و شهروند. یکی به اطاعت معنا می‌دهد، دیگری به انتخاب؛ یکی حقیقت را در انحصار می‌خواهد، دیگری در گفت‌وگو.


همین تناقض است که بی‌آنکه نیازمند انفجار یا انقلاب باشد، نظام را از درون می‌فرساید. زیرا جامعه‌ای که دیگر به روایت حاکم باور ندارد، ناگزیر راه دیگری برای زیستن می‌یابد، راهی که شاید آهسته و خاموش آغاز شود، اما بازگشتی ندارد.




 
 
bottom of page