جامعه در شوک: چرا جامعه ایران در برابر حملات اسرائیل به کمپین تغییر رژیم ملحق نشد؟
- Arena Website
- Jun 27
- 17 min read

امیر خنجی
حمله نظامی گسترده اسرائیل به ایران در خردادماه ۱۴۰۴، نقطه عطفی در معادلات نظامی و امنیتی منطقه بهشمار میرود. این عملیات با موجی از حملات هوایی دقیق و هماهنگ آغاز شد که مراکز حیاتی نظامی، سامانههای پدافند هوایی، پایگاههای موشکی و زیرساختهای ارتباطی نیروهای مسلح را هدف قرار داد. برخی از کلانشهرهای کشور نیز صحنه انفجارهایی بودند که مستقیماً به اهداف نظامی مرتبط با سپاه و ارتش مربوط میشد.
در همان ساعات و روزهای نخست، شماری از فرماندهان عالیرتبه نیروهای مسلح، مدیران ارشد برنامههای راهبردی دفاعی و شماری از دانشمندان مرتبط با صنایع هستهای کشته شدند. گستره و دقت این عملیات، برای بسیاری یادآور آغاز یک جنگ تمامعیار بود. با این حال، واکنش جامعه ایران به این رویداد، برخلاف بسیاری از پیشبینیها، نه شورشآمیز بلکه در سکوت، انفعال و بهت عمومی نمایان شد.
این وضعیت پرسشهای مهمی را پیش روی ناظران قرار میدهد: چرا جامعهای که در سالهای اخیر بارها در واکنش به بحرانهای اقتصادی و اجتماعی به خیابان آمده بود، در برابر ضربهای چنین گسترده به ساختار نظامی و امنیتی کشور، واکنشی جمعی و اعتراضی از خود نشان نداد؟ چرا سکوت، تماشا، یا حتی ترک موقت محل سکونت، بر خشم یا شور سیاسی غلبه کرد؟ آیا باید این انفعال را به حساب ترس و سرکوب گذاشت، یا نشانهای از بیاعتمادی عمیق به هر دو سوی درگیری قلمداد کرد؟ شاید هم نوعی بیطرفی منفعلانه یا شکاف در تصور عمومی از «تهدید»، «میهن» و «دشمن» در کار باشد.
به نظر میرسد میتوان بخشی از پاسخ را با بهرهگیری از نظریات جامعهشناسی سیاسی، تحلیل گفتمانهای غالب، و دادههای تجربی درباره رفتار جمعی در موقعیتهای بحران جستوجو کرد. با این حال، روشن است که دلایل این وضعیت پیچیدهاند و پاسخها، حتی در بهترین حالت، نسبی و ناکامل باقی میمانند. آنچه در این نوشتار میآید، نه تبیینی قطعی، بلکه تلاشی ابتدایی برای فهم پدیدهای است که ابعاد روانی، سیاسی، تاریخی و فرهنگی آن، فراتر از ظرفیت اینگونه نوشتههای کوتاهی است.
از شوک اولیه تا درماندگی جمعی: چگونه جامعه در برابر فاجعه، واکنش نشان نداد؟
در نخستین ساعات و روزهای پس از حمله نظامی گسترده به ایران، جامعه دچار سکوت و انفعالی عمیق شد. برخلاف تصورات رایج درباره برانگیختگی جمعی در برابر تهدیدات بیرونی، نه خیزشی در خیابانها شکل گرفت و نه حتی روایت فراگیری از خشم و مقاومت در فضای عمومی به چشم آمد. این واکنش سرد، پرسشهایی بنیادین را درباره وضعیت روانی، اجتماعی و ساختاری جامعه ایران در رخداد اخیر مطرح میکند.
بر اساس نظریههای جامعهشناسی عملکردگرایانه، جوامع در مواجهه با بحرانهای شدید ابتدا وارد مرحلهای از اختلال عملکردی میشوند؛ مرحلهای که در آن، سازوکارهای معمول همبستگی اجتماعی، تصمیمگیری و کنش جمعی از کار میافتد. اما اگر این بحرانها مزمن، توأم و فرساینده شوند، آنچه شکل میگیرد نه فقط یک اختلال موقت، بلکه نوعی بیحسی اجتماعی و بیاعتمادی مزمن است. در چنین حالتی، جامعه دیگر بحران را بهمثابه یک فاجعه بیسابقه تجربه نمیکند، بلکه آن را تنها حلقهای جدید در زنجیرهای از بیثباتیهای آشنا میداند؛ گویی حمله نظامی نیز دیگر «غیرعادی» نیست.
شواهد میدانی نیز همین وضعیت را تأیید میکنند. در دو روز نخست از جنگ ١٢ روزە، تنها تعداد اندکی ویدیو و تصویر از شعارهای شبانه در برخی محلات منتشر شد. این واکنشها زودگذر بودند و هرگز به فضای روزانه یا اعتراض خیابانی تبدیل نشدند. خیابانهای شهرهای بزرگ، بهویژه تهران، صحنه سکوت و گریز بودند نه مقاومت و درگیری. این گذار از «شعار شبانه» به «روز بیصدا»، نشانهای معنادار از تغییری عمیق در بافت روانی و جمعی جامعه است.
برای توضیح این وضعیت، باید به مفهوم فرسایش روانی(psychological fatigue)و درماندگی آموختهشده(learned helplessness)در روانشناسی اجتماعی رجوع کرد. در طی بیش از یک دهه گذشته، جامعه ایران بهطور مستمر با بحرانهای اقتصادی، سیاسی، زیستمحیطی و امنیتی دستوپنجه نرم کرده است: از تحریمها و تورم مزمن گرفته تا همهگیری کرونا، سرکوب اعتراضات، قطع اینترنت و انسداد فضای عمومی. این تداوم بحرانها، به تعبیر روانشناسان اجتماعی، نوعی خستگی مزمن از بحران(crisis fatigue) به وجود میآورد؛ وضعیتی که در آن، جامعه توان روانی لازم برای واکنش به شوکهای جدید را از دست میدهد.
درماندگی آموختهشده که توسط روانشناس آمریکایی مارتین سلیگمن مطرح شد، به شرایطی اشاره دارد که افراد، پس از تجربههای مکرر شکست یا سرکوب در مواجهه با بحران، به این نتیجه میرسند که هیچ تلاشی نمیتواند وضع را تغییر دهد. در این حالت، حتی در برابر تهدیدهای عظیم نیز از خود واکنش نشان نمیدهند. در مورد جامعه ایران، این وضعیت به شکل «سکوت در برابر جنگ» بروز کرد: نه از رضایت، که از فروپاشی امید به امکان تغییر.
از این منظر، انفعال جامعه ایران در برابر حمله نظامی، حاصل پیوند چند بحران همزمان بود: شوک فوری ناشی از حمله، فرسایش روانی ناشی از سالها بحران، بیاعتمادی مزمن به امکان تغییر، و گسست عاطفی از ساخت قدرت. این چهار مؤلفه، در کنار یکدیگر، زیرساخت روانی و اجتماعی انفعال را شکل دادند؛ سکوتی که بیش از هر چیز، محصول نوعی خستگی عمیق و مزمن بود؛ خستگی از زیستن در وضعیتی که در آن، نه کنش مؤثر است و نه کنارهگیری مصون.
خروج از تهران؛ نشانه انفعال یا واکنش عقلانی؟
با اعلام وضعیت اضطراری و موج سنگین حملات، پایتخت بهسرعت در وضعیت فوقالعاده قرار گرفت. تنها در ۴۸ ساعت نخست، طبق آمارهای غیررسمی، بیش از دو میلیون نفر از تهران خارج شدند. این مهاجرت ناگهانی را نمیتوان صرفاً نشانهای از ترس یا انفعال تعبیر کرد؛ بلکه میتوان آن را در چارچوب نظریه انتخاب عقلانی (Rational Choice Theory) فهم کرد؛ رویکردی که رفتار انسانی را حاصل محاسبهی هزینه و فایده در شرایط عدم قطعیت میداند.
در چنین وضعیتی، شهروندان با دو گزینه مواجه بودند: ماندن و مواجهه با خطرات ناشناخته (حمله مجدد، فروپاشی خدمات، ناامنی داخلی) یا ترک شهر بهمنظور حفاظت از جان و سرمایه. برای بسیاری، خانه و ملک نهفقط یک مکان سکونت، بلکه اصلیترین و گاه تنها دارایی اقتصادی بود. خطر تخریب احتمالی این دارایی، بهویژه برای طبقه متوسطی که طی سالها با فشارهای اقتصادی دستوپنجه نرم کرده بود، معادل سقوط کامل معیشتی و روانی تلقی میشد.
تهران اگرچه در سالهای اخیر بهطرز فزایندهای با بحرانهای امنیتی، اقتصادی و زیستمحیطی دستبهگریبان بوده، اما همچنان برای بخشهایی از جمعیت، مخصوصاً طبقه متوسط شهری، فضایی حداقلی برای زیست فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی فراهم میکرد. اکنون اما این فضا نیز دچار فروپاشی نمادین شده بود. بمبارانهای نزدیک به مراکز نظامی، قطع ارتباطات، تخلیه اضطراری برخی ساختمانهای دولتی و نوسانات شدید بازار، همگی پایتخت را به شهری نامطمئن، غیرقابلپیشبینی و تهدیدآمیز تبدیل کردند.
از این منظر، خروج گسترده از تهران نهتنها اقدامی غریزی یا ناشی از وحشت، بلکه واکنشی سنجیده به شرایطی فوقالعاده بود. بسیاری از شهروندان بهدرستی دریافتند که حکومت نهتنها کنترلی فوری بر وضعیت ندارد، بلکه در انتقال اطلاعات نیز دچار اختلال است؛ بهطوری که مردم، بیش از رسانههای رسمی، به شایعات، شبکههای اجتماعی و تجربیات عینی خود برای تصمیمگیری تکیه کردند.
این تصمیم را همچنین میتوان نشانهای از شکاف در اعتماد نهادی دانست. در شرایطی که دولت نتوانسته امنیت روانی و فیزیکی را تضمین کند، مسئولیت بقا به دوش فرد و خانواده افتاده است. چنین شکافی باعث میشود کنشهای جمعی شکل نگیرد و هرکس، بنا به ارزیابی شخصی، بهدنبال نجات فردی باشد، حتی اگر این نجات به قیمت فروریختن پیوندهای اجتماعی و سیاسی تمام شود.
در مجموع، ترک تهران را باید نوعی استراتژی بقا دانست؛ استراتژیای که هم عقلانی بود، هم محافظهکارانه، و هم بازتابی از واقعیت عریان بیپناهی شهروندان در برابر خطر. و درست به همین دلیل، باید آن را نه نشانهای از بیتفاوتی، بلکه نشانهای از فروپاشی اعتماد و اولویت دادن به بقاء بر هر شکل از کنش سیاسی تلقی کرد.
ترومای جمعی و حافظه جنگ
یکی دیگر از مؤلفههای کلیدی در تحلیل رفتار جامعه ایران در برابر حمله نظامی اخیر، حافظه جنگ و ترومای جمعی است؛ حافظهای که نه فقط به گذشته بازمیگردد، بلکه در زمان حال بازتولید و فعال میشود.
جنگ ایران و عراق، بهعنوان طولانیترین جنگ متعارف قرن بیستم، تجربهای عمیق و فراموشنشدنی در ذهن بخش گستردهای از مردم ایران بر جای گذاشت. این حافظه نه تنها در لایههای شخصی و خانوادگی، بلکه از طریق روایتهای رسمی، رسانهای، آموزشی و هنری در حافظه عمومی تثبیت شده است.
اما مسأله صرفاً به خاطرات دهه شصت محدود نمیشود. در دو دهه اخیر، با تماشای مداوم صحنههای ویرانی، آوارگی و جنگهای نیابتی در سوریه، یمن، غزه، افغانستان و لیبی، نسلهای جوانتر نیز، بدون تجربه مستقیم از جنگ، دچار نوعی ترومای تصویری(visual trauma)شدهاند. آنها از خلال رسانهها و شبکههای اجتماعی، بارها با تصاویر سقوط حکومتها، بمباران محلههای مسکونی، فروپاشی نظم اجتماعی و بیخانمانی جمعی مواجه شدهاند.
این تصویرسازی مستمر، به شکلگیری نوعی ناخودآگاه جمعی اضطرابزده منجر شده که در آن، هرگونه حرکت اعتراضی یا خیزش سیاسی، ناخواسته بهعنوان مقدمهای برای ویرانی، جنگ داخلی و فروپاشی ادراک میشود.
در این زمینه، میتوان از نظریه «فرصت اجتماعیشده» (Socially Constructed Opportunity) بهره گرفت که بر تأثیر تجربههای پیشین و حافظه تاریخی در شکلگیری ادراک فرصت یا تهدید تأکید دارد. مطابق این نظریه، کنشگران اجتماعی فقط بر اساس شرایط عینی دست به اقدام نمیزنند؛ بلکه آنچه در ذهن آنها بهعنوان "فرصت" یا "خطر" معنا میشود، بهشدت تحت تأثیر خاطرات تاریخی، روایتهای فرهنگی، و ترومای جمعی است.
در چنین بستری، ترجیح به حفظ وضعیت موجود، حتی با همهی هزینهها و ناکارآمدیهایش، بر تغییر رادیکال غلبه مییابد. چرا که تغییر، بهجای آنکه با امید گره بخورد، با ترس از سقوط، جنگ داخلی و نابودی نظم اجتماعی پیوند میخورد. بسیاری از شهروندان، بهویژه طبقه متوسط شهری، خود را در میانهی دوراهی «بیعدالتی ساختاری» و «فروپاشی کامل» میبینند و از میان این دو، گزینه نخست را، ولو بهناچار، انتخاب میکنند.
از این منظر، سکوت جامعه نهتنها محصول بیعملی یا بیتفاوتی نیست، بلکه واکنشی روانی به زخمهای تاریخی و ترسهای بازتولیدشده است؛ سکوتی برخاسته از حافظهای زنده، ترومایی پنهان و احساس تهدیدی دائمی.
محافظهکاری معیشتی و سرمایههای خرد
در بستر اقتصادیای که سالهاست با تورم مزمن، رکود ساختاری، کاهش قدرت خرید و ناامنی شغلی درگیر است، هرگونه بیثباتی بیشتر میتواند نه فرصتی برای تحول، بلکه محرکی برای فروپاشی باشد.
برای بسیاری از خانوارهای ایرانی، بهویژه طبقات فرودست و متوسط بە پایین، امنیت اقتصادی نه مفهومی بلندمدت، بلکه مسئلهای روزمره و اضطراری است. در چنین شرایطی، حتی یک اختلال موقت در نظم اقتصادی، میتواند چرخهی زیست را از کار بیندازد.
در دوازده روز نخست پس از آغاز جنگ، با تعطیلی بانکها، اختلال در عملکرد شرکتها، بسته شدن مراکز خدماتی و تلاطم بازار ارز و کالا، بخش بزرگی از جمعیت دچار بحران در تأمین مایحتاج اولیه شد. بسیاری از خانوادهها نه فقط به لحاظ مالی، بلکه از منظر زیرساختی (نداشتن خودرو، نبود شبکه حمایتی در شهرهای دیگر، مسئولیت نگهداری از سالمندان یا کودکان) اساساً امکان ترک محل را نداشتند. برای این گروه، ماندن نه انتخابی داوطلبانه، بلکه اجبار زیستی بود.
در این زمینه، باید به مفهوم محافظهکاری معیشتی (livelihood conservatism) اشاره کرد؛ رویکردی که در آن افراد، بهویژه در شرایط بیثباتی مزمن، از هرگونه کنشی که ممکن است به اختلال بیشتر در وضعیت معیشتی بینجامد، اجتناب میکنند. در منطق این محافظهکاری، «اعتراض»، «درگیری خیابانی»، یا حتی «اعتصاب» نهتنها مسیر رهایی نیست، بلکه مخاطرهای برای بقای روزمره تلقی میشود.
در واقع، برای بخش بزرگی از مردم، بقا نه در کنش سیاسی، بلکه در حفظ حداقلی از نظم، هرچند ظالمانه و ناکارآمد، معنا مییابد. آنان در میانهی یک بحران چندلایه، از جمله جنگ، بحران اقتصادی، و فروپاشی خدمات عمومی، تلاش میکنند تنها «زنده بمانند»؛ حتی اگر این بقا به قیمت سکوت، انفعال، یا کنار آمدن با وضعیتی ناعادلانه باشد.
از این منظر، عدم اعتراض نه نشانهی از بیمسئولیتی، بلکه نوعی عقلانیت بومیشده در دل فقر و ناامنی بە شمار می رود؛ عقلانیتی که ترجیح میدهد در زمانهی بیثباتی مطلق، با حداقل ممکن سازش کند تا در رؤیای تغییر، همهچیز را ببازد. این محافظهکاری، برخلاف تصور رایج، نشانهی نادانی یا ترس نیست، بلکه بازتابی از اولویتهای زیستی در جامعهای است که بهتدریج از مشارکت سیاسی به سوی بقاء فردی سوق یافته است.
انسجام حکومتی؛ نقش لایههای دوم و سوم در تثبیت نظم
در شرایطی که ایران در معرض یکی از شدیدترین تهدیدهای خارجی خود قرار گرفت، واکنش حکومت نه در قالب یک ضدحمله فوری و همهجانبه، بلکه در شکل بازآرایی داخلی قدرت، انسجام نهادی و تثبیت وضعیت جلوه کرد.
برخلاف تصور اولیه که انتظار میرفت ساخت قدرت دچار فروپاشی یا شکاف شود، بخشهای مهمی از دستگاه حاکمیتی، بهویژه در لایههای میانی و پایینی، انسجام ساختاری و کارکردی خود را حفظ کردند.
گرچه برخی از نهادهای حکومتی، از جمله مراکز حساس نظامی و اداری، به مناطق امنتر منتقل شدند و تغییر آرایش جغرافیایی دادند، اما بخش بزرگی از بدنهی اجرایی و امنیتی، همچنان در صحنه باقی ماند. کارکنان محلی، نیروهای بسیج محلات، نهادهای خدماتی وابسته به حاکمیت، و خانوادههای شاغلان حکومتی، نهتنها از ساختار جدا نشدند، بلکه در برخی مناطق حتی نقش فعالی در برقراری نظم، انتقال پیامهای امنیتی و مدیریت روانی بحران ایفا کردند.
در ادبیات نظری مربوط به دولت در شرایط بحران، «انعطاف اقتدارگرایانه» (authoritarian adaptability) مفهومی است که برای توصیف توانایی رژیمهای غیرلیبرال در جذب ضربه و بازسازی انسجام داخلی به کار میرود. تجربه اخیر نشان داد که حکومت ایران، با وجود ضعف در پاسخ فوری نظامی، از ابزارهای نرم و سخت قدرت، از جمله شبکه وفاداری نهادی، دستگاه تبلیغات رسمی، کنترل ارتباطات، و امنیت محلیبرای مهار شکافها و حفظ ثبات استفاده کرد.
بخش قابل توجهی از این توانایی، نه از مرکز، بلکه از لایههای دوم و سوم ساختار حکومتی ناشی میشود: نیروهایی که نه در رأس قدرت، بلکه در محل زندگی، محل کار، محله و اداره حضور دارند و حلقه واسط میان دولت و جامعه به شمار میروند. آنها با بهرهگیری از تجربه سرکوب اعتراضات گذشته، سازوکارهای کنترل افکار عمومی، و حضور فیزیکی در نقاط کلیدی، نقش تعیینکنندهای در جلوگیری از گسترش تمایلات شورش یا جرقههای اولیه آن ایفا کردند.
همزمان، دستگاههای رسانهای رسمی و امنیتی با ساختن روایتهای همبستگی ملی ، تقویت گفتمان تهدید بیرونی، و برجستهسازی "خطر تجزیه و آشوب"، تلاش کردند فضای انفعالی جامعه را حفظ کرده و آن را به "صبر استراتژیک" تبدیل کنند.
از این منظر، انسجام حکومت در دوازده روز نخست پس از حمله نه حاصل اقتدار صرف، بلکه نتیجهی پیوند کارکردی میان دستگاه تبلیغاتی، ساختار امنیت محلی و شبکههای وابستگی نهادی بود؛ انسجامی که اگرچه شکننده، اما در شرایط بحرانی اخیر کارآمد ظاهر شد.
گفتمان سیاسی درونی؛ ضدجنگ، نه ضدحکومت
یکی از مهمترین متغیرهای تأثیرگذار بر رفتار جمعی در روزهای نخست بحران، نه تصمیمات رسمی یا خط و نشانهای حاکمیت، بلکه گفتمان غالب در فضای شبکههای اجتماعی بود؛ گفتمانی که نه از سوی حکومت، بلکه عمدتاً از درون بدنهی منتقد و جریانهای سیاسی نیمهاپوزیسیون داخلی شکل گرفت و بهطرز معناداری مسیر افکار عمومی را تعیین کرد.
در ساعات و روزهای اول حملات متقابل، بسیاری از چهرههای سیاسیِ داخل ایران خصوصاً اصلاحطلب، فعالان مستقل و حتی کنشگران سابق جنبشهای اعتراضی، بهجای فراخوان به اعتراض، بر گزارهای تأکید کردند که بهسرعت بدل به هسته مرکزی گفتمان سیاسی روز شد:«جنگ ابزار استبداد است، نه آزادی.»
این جمله، که ارجاعی مستقیم به تجربههای تلخ سوریه و لیبی داشت، حامل این پیام بود که در فضای جنگی، هر نوع مطالبهگری به حاشیه رانده میشود و نتیجهی نهایی نه آزادی، بلکه بیدولتی، آشوب و مداخلهی خارجی است.
چنین گفتمانی، برخلاف ظاهر رادیکالش، در عمل نقش گفتمان بازدارنده ایفا کرد؛ گفتمانی که نه مستقیماً در خدمت حکومت، بلکه در پی دور نگه داشتن جامعه از ورطهی «فروپاشی خشونتبار» بود. برای بسیاری از روشنفکران، طبقه متوسط شهری، فعالان مدنی، و حتی بخشی از اپوزیسیون، پیام واضح بود: در وضعیت جنگی، کنش سیاسی خیابانی نه فقط بیفایده، بلکه خطرناک است.
از منظر گفتمانی، میتوان این رویکرد را نوعی مهندسی معنایی از پایین دانست؛ فرایندی که در آن، بازیگران غیردولتی، با رجوع به حافظه تاریخی و تجربههای منطقهای، معنای مسلط از یک بحران را تعریف و تثبیت میکنند. در اینجا، جنگ نه بهمثابه «تهدید علیه حاکمیت» بلکه بهمثابه «دامی برای نابودی کشور» بازنمایی شد. چنین بازنماییای، ترس موجود در جامعه را به یک چارچوب عقلانی و مشروع تبدیل کرد.
باید توجه داشت که این گفتمان، هرچند از دل نقد وضعیت برآمد، اما در عمل، نوعی تعلیق سیاست ایجاد کرد. در سایهی این روایت، هرگونه تلاش برای کنش اعتراضی در فضای عمومی، در بهترین حالت بیاثر، و در بدترین حالت، همراستا با سناریوی مداخله خارجی و بیثباتی تلقی شد. نتیجه آن بود که بسیاری از نیروهای بالقوهی تغییر، نه از سر بیتفاوتی یا وفاداری به نظام، بلکه از ترس تکرار سناریوی لیبی و سوریه، سکوت را ترجیح دادند.
در مجموع، گفتمان غالب در فضای سیاسی و اجتماعی، توانست با تکیه بر حافظه منطقهای، هراس جمعی از جنگ را به یک منطق اخلاقی و سیاسی تبدیل کند؛ منطقی که نه تنها میل به اعتراض را مهار کرد، بلکه حتی تصور تغییر از مسیر فشار خیابانی را نیز به چالش کشید.
ضعف ساختاری اپوزیسیون؛ غیبت رهبری، راهبرد و منابع
در هر وضعیت بحرانی که ظرفیت بالقوه برای تغییر وجود دارد، چشمها به سمت اپوزیسیون، بدیلهای سیاسی و رهبران جایگزین دوخته میشود. اما در جریان حملات نظامی گسترده به ایران، یکی از خلأهای برجستهای که در رفتار جمعی مردم نقش تعیینکنندهای ایفا کرد، ضعف ساختاری و ناهماهنگی در میان مخالفان نظام، چه در داخل و چه در خارج کشور، بود.
در غیاب رهبریِ معتبر، استراتژی منسجم و برنامهای قابلاعتماد برای آینده، مردم نتوانستند سمت تغییر را، حتی در شدیدترین وضعیت اضطراری، بهعنوان گزینهای عملی و ایمن تصور کنند. برخلاف انتظار رایجی که تصور میکرد حمله نظامی میتواند به فرصتی برای خیزش مردمی یا فروپاشی نظام بدل شود، جامعه با بحران نمایندگی و بیبرنامگی جایگزین مواجه بود.
از منظر نظریه «بسیج منابع» (Resource Mobilization Theory)، کنش جمعی و جنبشهای اعتراضی زمانی شکل میگیرند که سه نوع سرمایه بهطور همزمان در دسترس باشد: اول منابع مادی(سرمایه، لجستیک، رسانه)؛ دوم منابع سازمانی (شبکه، ساختار، پیوند اجتماعی) و در نهایت منابع گفتمانی و رهبری معنابخش (روایت مشترک، رهبری مشروع، چشمانداز آینده).
در ایرانِ ۲۰۲۵، این سه ضلع تقریباً بهطور کامل غایب بودند. مخالفان خارجنشین دچار پراکندگی، رقابتهای درونگروهی، و قطع ارتباط با زیست روزمره مردم داخل کشور بودند. در فضای داخل نیز، سرکوب شدید، نفوذ امنیتی، و فقدان شبکههای اعتماد، امکان شکلگیری هرگونه سازمانیافتگی مؤثر را از بین برده بود. از سوی دیگر، هیچ صدای واحدی که بتواند آیندهای روشن، عملی و قابل باور را ترسیم کند، در میان نبود.
نتیجه آن بود که مردم، حتی اگر نارضایتی عمیق، خشم فروخورده یا میل به تغییر در دل داشتند، نتوانستند آن را به انتخابی جمعی تبدیل کنند. در معادلهی ریسک و فایده، وقتی تغییر بدون تضمین، بدون رهبری و بدون سازمان باشد، فایدهی احتمالی بهشدت پایینتر از هزینهی قطعی آن ادراک میشود.
از این منظر، سکوت جامعه در برابر حمله نظامی، نه فقط بازتاب ترس یا انفعال، بلکه نشانهای از غیبت آلترناتیوی سازمانیافته و معتبر بود. جامعه در خلأ چشمانداز، تصمیم گرفت نه به تغییر روی آورد و نه در برابر وضع موجود مقاومت کند؛ تصمیمی محتاطانه، اما عمیقاً ناامیدانه.
بیاعتمادی به نیروهای خارجی و ترس از تکرار سناریوی لیبی
در کنار عوامل داخلی، ادراک عمومی از نیروهای مداخلهگر خارجی نیز نقشی اساسی در شکلگیری واکنش اجتماعی نسبت به حملات اخیر ایفا کرد.
برخلاف برخی کشورها که مداخله نظامی خارجی بهمثابه فرصتی برای رهایی از استبداد بازنمایی شد و واکنش مردمی در حمایت از تغییر قدرت را شکل داد، در ایران با پدیدهای متفاوت روبهرو بودیم: بیاعتمادی ساختاری و تاریخی به بازیگران خارجی، بهویژه ایالات متحده و اسرائیل.
این بیاعتمادی صرفاً محصول تبلیغات رسمی نیست، بلکه ریشه در حافظه تاریخی مداخلات خارجی در منطقه دارد. تجربه افغانستان، عراق، لیبی و سوریه در ذهن بسیاری از مردم ایران، چه منتقد و چه وفادار به نظام، با تصاویری از اشغال نظامی، بیثباتی مزمن، فروپاشی دولتها، جنگ داخلی، و ظهور نیروهای افراطی گره خورده است. بهویژه در ذهن نسلهای جوان، که بخش بزرگی از زندگیشان را با تماشای پیدرپی تصاویر فروپاشی دولتها از طریق رسانهها گذراندهاند، هرگونه مداخله نظامی خارجی با کابوس بیدولتی و بیخانمانی همراه شده است.
در چنین بستری، بازیگرانی چون دونالد ترامپ و بنیامین نتانیاهو، که چهرههای اصلی در هدایت حمله نظامی بودندنه بهعنوان چهرههایی آزادیبخش، بلکه بهمثابه نمایندگان نظم جنگطلب، بیثباتکننده و نژادپرستانه غربی درک میشوند. روایت عمومی حتیدر میان بخشی از منتقدان نظام، این بود که این چهرهها دغدغه مردم ایران را ندارند، بلکه به دنبال تضعیف منطقهای ایران، بیثباتسازی بلندمدت و پیشبرد منافع ژئوپلیتیکی خود هستند.
در نظریههای جامعهشناسی سیاسی، این وضعیت را میتوان نوعی ناهماهنگی گفتمانی (discursive dissonance)دانست: جایی که بازیگر خارجی در تلاش برای تضعیف یک حکومت، به دلیل اعتبار پایینش نزد جامعه هدف، نه تنها نمیتواند بسیج اجتماعی علیه آن حکومت ایجاد کند، بلکه در عمل موجب همبستگی منفی یا سکوت حفاظتی در جامعه میشود.
در این فضا، حتی اگر بخشی از مردم از نظام حاکم رضایت نداشته باشند، اما به دلیل بیاعتمادی عمیق به اهداف و پیامدهای مداخله خارجی، از هر گونه همراهی با موج تغییر در شرایط جنگی اجتناب میکنند. به بیان سادهتر، تصور عمومی بخشی از جامعه ایران این بود که آزادی ممکن است نیاید، اما فروپاشی حتماً میآید.
از این منظر، فقدان واکنش اعتراضی گسترده در برابر حملات خارجی، نه فقط نشانهی ترس یا بیتفاوتی، بلکه بازتاب عقلانیتی محتاطانه در برابر سناریویی بود که در آن، نیروهای مقابل حکومت با خاطرهی تلخ مداخلات منطقهای گره خورده بودندو در نتیجه، توان بسیج اجتماعی را عملاً خنثی کرده بودند.
گستردگی ناامنی و فروپاشی امکان تمرکز اعتراضی
یکی از متغیرهای کلیدی در شکلگیری یا مهار اعتراضات، درک مکانی از "ناامنی" و "تمرکز خطر"است. در بسیاری از کنشهای جمعی موفق، یک نقطهی کانونی، اعم از میدان، خیابان یا ساختمان حکومتی، بهعنوان «محور تقابل» تعریف میشود. اما در حملات اخیر، گسترهی جغرافیایی حملات بهگونهای بود که چنین نقطهی تمرکزی عملاً شکل نگرفت.
برخلاف تصور اولیه که پایتخت و مراکز استراتژیک نظامی در تهران هدف اصلی خواهند بود، گزارشها و شواهد نشان داد که بسیاری از شهرهای بزرگ و کوچک، مراکز صنعتی، پایگاههای نظامی، فرودگاهها، صدا و سیما، زندان اوین و حتی حاشیههای شهری در نقاط مختلف کشور مورد هدف قرار گرفتند. این گسترش فضایی، نهتنها قدرت ضربهزنی دشمن را به رخ کشید، بلکه در سطح روانی نیز ذهنیت «هیچجا امن نیست» را تقویت کرد.
از منظر روانشناسی بحران، چنین شرایطی باعث میشود احساس کنترل و امکان تصمیمگیری جمعی در میان مردم بهشدت کاهش یابد. هنگامی که خطر در همهجا پراکنده است، دیگر نمیتوان نقطهای را برای تجمع یا سازماندهی امن تصور کرد. نتیجه آن است که اعتراض، که خود نیازمند حداقلی از امنیت، ارتباط، و تمرکز مکانی است، پیش از آنکه شکل بگیرد، در نطفه خفه میشود.
همزمان، گستردگی حملات باعث شد ظرفیت ارتباطی و لجستیکی فعالان مدنی نیز از هم بپاشد. تماسها قطع شد، اینترنت در بسیاری از مناطق مختل شد، شایعات جای اطلاعات را گرفت، و فضای نااطمینانی و ترس، میدان عمل گروههای معترض را محدود کرد. در چنین شرایطی، نهتنها امکان بسیج عمومی کاهش یافت، بلکه حتی برنامهریزی تاکتیکی محلی نیز از میان رفت.
از منظر نظری، این وضعیت را میتوان مصداقی از «اختلال فضامند»(spatial disorientation)دانست؛ وضعیتی که در آن، محیط پیرامون از حالت آشنای خود خارج میشود و دیگر نمیتوان کنشهای سیاسی را در قالب چارچوبهای معمول (مانند اعتراض در پایتخت، اعتصاب سراسری، یا تصرف میدانی خاص) سازمان داد. در چنین فضایی، بهجای تولید مقاومت، مردم به بازتولید پراکندگی، گریز، و سکوت روی میآورند.
بهطور خلاصه، در شرایطی که ناامنی همهجا را فراگرفته و حملهپذیری از تمرکز خارج شده، اعتراض متمرکز به لحاظ فیزیکی و روانی امکانناپذیر میشود، و این یکی از دلایلی بود که چرا حتی در اوج حملات، نه فقط در تهران، بلکه در هیچ نقطهای از کشور، حرکت جمعی پایدار و قابل توسعهای شکل نگرفت.
غیاب امید و چشمانداز؛ وقتی آینده حذف میشود
در میان همهی متغیرهایی که انفعال اجتماعی در برابر حمله نظامی را توضیح میدهند، شاید مهمترین مؤلفه روانی و تعیینکننده، غیبت کامل چشمانداز برای تغییر مثبت بود. در فضایی که نه رهبری معتبر وجود دارد، نه تجربهای موفق از مقاومت یا پیروزی در حافظه جمعی باقی مانده، و نه منابع لازم برای بسیج و پیگیری اعتراض مهیاست، مردم حتی پیش از آغاز هرگونه حرکت، نتیجه آن را شکست فرض میکنند.
این وضعیت، از منظر روانشناسی سیاسی، به حالتی منجر میشود که میتوان آن را "فروپاشی ادراک از آینده"نامید. در چنین حالتی، افراد نمیتوانند «تصویری از پیروزی» در ذهن خود ترسیم کنند و بههمین دلیل، حتی تلاش برای تغییر را بیمعنا میدانند. ذهنیتی که بر جامعه حاکم شده بود، نه ناشی از کمدانشی یا بیتفاوتی، بلکه محصول تجربههای انباشتهی شکست، سرکوب و ناکامی بود.
درونیترین گفتوگوی ذهنی بسیاری از مردم چنین بود: «اگر اعتراض کنیم، چه به دست میآوریم؟ آیا تنها بازنده این درگیری نخواهیم بود؟»پاسخ ناگفته اما رایج به این پرسش، این بود: «بله، بازنده خواهیم بود؛ پس نجات فردی، عقلانیتر از تغییر جمعی است.»
در نظریههای علوم اجتماعی، این وضعیت با مفاهیمی چون «ناامیدی آموختهشده» (learned hopelessness)و «ناتوانی راهبردی»(strategic incapacity)توضیح داده میشود؛ وضعیتی که در آن، کنشگران اجتماعی نهتنها منابع تغییر را در اختیار ندارند، بلکه باور به امکان تغییر را نیز از دست دادهاند. این فقدان باور، خود به خود، عامل بازدارندهای قویتر از هرگونه سرکوب یا تهدید خارجی عمل میکند.
در شرایط جنگی، ترس و فقدان چشم اندازی برای آیندە چند برابر میشود. جنگ، آینده را به تعلیق درمیآورد؛ و جامعهای که پیشاپیش با فقدان چشمانداز زندگی میکرده، حالا خود را نه در معرض دگرگونی، بلکه در آستانهی فروپاشی میبیند. بنابراین، انفعال نه انتخابی از سر راحتی، بلکه واکنشی از سر قطع امید است؛ واکنشی که شاید غمانگیزترین شکل سیاستزدایی باشد.
از این منظر، غیاب اعتراض را نباید با رضایت، بیاطلاعی یا ترس صرف اشتباه گرفت. بلکه باید آن را نتیجهی منطقی زیستن در وضعیتی دانست که در آن، نه گذشتهیی افتخارآمیز برای تکیه وجود دارد، نه آیندهای قابل تصور برای حرکت بهسوی آن.
نتیجهگیری: انفعال آگاهانه، نه سکوت بیدلیل
رفتار جامعه ایران در برابر یکی از شدیدترین تهدیدهای نظامی در تاریخ معاصر، تصویری پیچیده، چندلایه و از بسیاری جهات متناقض ارائه میدهد. برخلاف تصور رایج که میپندارد مردم در مواجهه با تهدید خارجی، به واکنشهای انقلابی یا میهنپرستانه متوسل میشوند، آنچه در عمل مشاهده شد، ترکیبی از سکوت، گریز، انفعال و مراقبت فردی بود.
اما این سکوت را نباید نشانهای از رضایت سیاسی یا ترس صرف تفسیر کرد. بلکه باید آن را محصول متراکم یک دهه فرسایش روانی، تضعیف پیوندهای اجتماعی، تهیشدن انرژی جمعی، و زوال چشماندازهای تحولخواهانه دانست. جامعهای که پیدرپی سرکوب شده، از تجربههای انقلابی منطقه ترسیده، در بحرانهای اقتصادی فرسوده شده، به نیروهای خارجی اعتماد ندارد، از رهبری جایگزین ناامید است، و حتی در بازنمایی اعتراض نیز هشدار «سوریهای شدن» دریافت میکند، نمیتواند کنشگر لحظهای و خیزشگر آنی باشد.
در این معنا، انفعال، نه حاصل ناآگاهی، بلکه برآمده از آگاهی تلخ و چندلایهیی بود:آگاهی به هزینهی اعتراض، بینتیجهبودن مقاومت، نبود بدیل معتبر، تکرار تجربههای سرکوب، و بیثباتی دائمی منطقه. چنین جامعهای، در غیاب امید، نه به استقبال تغییر میرود و نه به دفاع از نظم موجود برمیخیزد. آنچه میماند، زیستن در مرز بقا و تماشای تاریخ از بیرون آن است.
مسأله اصلی در اینجا این نیست که چرا مردم ایران اعتراض نکردند، بلکه این است که چرا هیچکدام از عناصر ضروری برای شکلگیری کنش جمعی، از منابع و رهبری گرفته تا چشمانداز، انسجام، اعتماد و روایت مشترک، در نقطهای بههم نرسیدند.این گسست، نه صرفاً یک نقصان سیاسی، بلکه نشانهای از فروپاشی آرام ساختارهاییست که جامعه را به حرکت، مشارکت و امید پیوند میدهند.
از اینرو، مواجهه با این سکوت، نیازمند تحلیل عمیقتری از روانشناسی جمعی، حافظه تاریخی، منطق بقا و فضاهای خالیشده از امکان است. شاید سکوت جامعه، پاسخی باشد به جهانی که دیگر در آن، نه اعتراض معنا دارد، نه فرار، نه صلح، نه جنگ. فقط تداوم است، و انتظار.