شورش بیامان علیه زیستسیاستِ مرگ در زاگروس
- Arena Website
- Jul 31
- 10 min read

شیلان سقزی
زاگرس بهعنوان منبعی زیستی و تاریخی برای ساکنان خود، واجد معنای زیستی-سیاسی است؛ جایی که سالهاست در کُردستان، سیاستی خاموش و مرگبار از سوی حاکمیت جمهوری اسلامی ایران، آنهم با شدتی مضاعف، در جریان است. گویی این جغرافیا در تلهی یک دوگانهی مرگبار گرفتار شده است؛ بازتابی از نظمی سیاسی-اقتصادی که با مرکزگرایی، تبعیض، و انکار حق تصمیمگیری جمعی، جان انسان و طبیعت را بیارزش کرده است. با اینحال، مداخلهی داوطلبانه و رهاییبخش جوانان، کنشی سیاسی در دفاع از زندگی است؛ در نظامی که مرگ را مدیریت و توزیع میکند. بنبستِ دوگانهی مداخله/عدممداخله در بحرانهای زیستمحیطی کُردستان، نه یک وضعیت طبیعی یا اخلاقی، بلکه سازوکاری نکروپولیتیکی از سوی دولت است که بهطور همزمان فعالان را میسوزاند و طبیعت را حذف میکند؛ و از دل این مرگِ مدیریتشده، حافظهی جمعی و عاملیت جمعی شکل میگیرد.
این گزارش به یاد تمام جانهایی نوشته شده که در سایهی سکوت مرگبار و بیتفاوتی ساختاری حاکمیت، با دستان خالی برای پاسداری از زیستبوم روژهلات تا پایان ایستادند.
وقتی آتش با خون خاموش میشود
در غیاب سیاستگذاری مؤثر و وجود نهادهای کارآمد دولتی، سالهاست فعالان انجمنهای زیستمحیطی روژهلات (کُردستان ایران) ناگزیر شدهاند با امکانات ناچیز، مستقیماً به میدان بحرانهایی همچون آتشسوزی جنگلها، تخریب مراتع و خشکسالی ورود کنند که نه تنها ناشی از بیتوجهی ساختاری دولت، بلکه محصول مستقیم سیاستهای توسعهستیز و مرکزگرایانه و خود نهاد دولت است.
این ایثارگریهای داوطلبانه در سالهای اخیر بهای سنگینی داشته است. مرگ تلخ جوانانی همچون شریف باجور، رحمت حکیمینیا، محمد پژوهی و امید کهنهپوشی در شهریور ١٣٩٧ در جنگلهای اطراف روستای پیله و سلسی مریوان، مرگ دردناک مختار خندانی، بلال امیری و یاسین کریمی در خرداد ١٣٩٩ در تلاش برای مهار آتش در منطقه بوزین و مرهخیل هورامان واکنون مرگ تراژدیک حمید مرادی، چیاکویوسفینژاد، خبات امینی در مرداد ١٤٠٤ در عملیات مهار آتش در کوه آبیدر سنندج.
بنبست اینجاست کە در خورت مداخلە فعالان محیط زیست با مخاطرات جانی روبهرو خواهند شد و اگر نظارهگر باشند، سرزمینشان میسوزد. این دوگانه نه صرفاً یک بحران زیستمحیطی، بلکه شکافی عمیق در عدالت سیاسی، مشارکت مدنی و مناسبات ملت٠دولت در ایران را برملا میسازد.
در حالیکه در دیگر نقاط ایران فعالیتهای محیطزیستی رسمیت یافتە و نهاد دولت در آن عاملیت دارد، در روژهلات، هرگونه سازمانیابی مدنی، ولو با اهداف انسانی، از دریجەای امنیتی نگریسته میشود.
انجمنهای زیستمحیطی کردستان، برخلاف همتایان خود در مناطق مرکزی ایران، نه تنها از حمایت نهادی، حقوقی و دولتی بیبهرهاند، بلکه فعالیتشان اغلب در مظان اتهامهای سیاسی-امنیتی از جنس «سازمانیابی مشکوک»، «قومگرایی»یا «مشارکت در اخلال امنیت» قرار میگیرد.
از همین روست که حمایت از طبیعت در کردستان، نه فقط یک کُنش مدنی، بلکه نوعی مقاومت سیاسی و خطرپذیری پرهزینه تلقی میشود.
در این راستا سوالاتی مطرح می شود، آیا تخریب ساختاری زیستمحیطی کُردستان بخشی از سیاست کنترل در قالب استعمار درونی نیست؟ چرا دولت همواره در قبال فجایع زیستمحیطی کُردستان سکوت کردە یا بە واکنشهای شعاری دست می زند؟
آیا چنین سیاستی گونەای از عادی سازی مرگ بە شمار نمی رود؟ آیا سیاست تخریب محیطزیست کُردستان، بخشی از مهندسی بلندمدت تغییر بافت انسانی و جغرافیای مقاومت نیست؟ آیا میتوان از دل وضعیت دوگانه «مداخله با مرگ» یا «تماشا تا نابودی»، شکل نوینی از کنشگری مردمی خلق کرد که دولت را به عقبنشینی وادارد؟
تا چه زمانی زیستمدنی در کُردستان باید با رنج، مرگ و حذف معادل باشد؟ آیا زمان آن فرا نرسیده است که از نگاهی مرکزگرا، امنیتمحور و کنترلگر نسبت به سازمانهای مردمی، به نگاهی مشارکتی، برابر و حقوقمحور دست یافت؟ آیا راهی برای فراروی از این تله ساختاری وجود دارد؟ چگونە میتوان از تجربهی سوگواری و مرگ یاران، به سیاستورزی رهاییبخش جمعی رسید؟
برای پاسخ به این پرسشها لازم است به ساختار قدرت ایران ولایی- مذهبی از منظر زیستسیاست رجوع کرد، اینکه چگونه با ترکیب ابزارهای نظامی، امنیتی و توسعهزدایی هدفمند، کنترل بر زمین، منابع و حتی مرگ را در دست گرفته است.
دوراهی ویرانگر مداخله یا سکوت
دوگانهی مرگبار «مداخله بدون امکانات» و «عدم مداخله» در زیستبوم کُردستان، به یکی از فاجعهبارترین معادلات زیستمحیطی و سیاسی تبدیل شده است؛ معادلهای که فعالان را میان دو مرگ انتخابناپذیر قرار داده، یا در آتشسوزیها بسوزند، یا نظارهگر سوختن زیستبوم خود باشند.
در حالت اول، فعالان با آگاهی کامل از فقدان تجهیزات، آموزش، بیمه یا حمایت دولتی، خود را به دل شعلهها میزنند. این کنش داوطلبانه، نهفقط نشانهی مسئولیتپذیری، بلکه فریادی علیه رهاشدگی دولتی است که نتیجه آن جانباختن بهترین فرزندان کُردستاناست.
در حالت دوم، اگر فعالان تصمیم به مداخله نگیرند، سرزمین، جنگل و گونههای گیاهی و جانوری در آتش میسوزند و از بین میروند؛ سکوت و انفعال در این موقعیت، به معنای پذیرش مرگ تدریجی اقلیم، فرهنگ و آیندهی کُردستان است.
هر دو مسیر به مرگ ختم میشوندیا مرگ انسان، یا مرگ طبیعت و در نهایت، مرگ امید جمعی.
این بنبست، نه از سر ناکارآمدی صرف، بلکه محصول نوعی خشونت ساختاری و حذف سیستماتیک مشارکت مدنی است.
زمانیکە دولت نه امکاناتی را برای حفاظت از این سرزمین در اختیار نهادها یا فعلان زیست محیطی قرار میدهد، نه مسئولیت آتش سوزیها را میپذیرد، و نه حتی اجازهی سازمانیابی آزاد به فعالان میدهد، دوگانهی مرگ- مرگ، به ابزار خاموشسازی جامعه مدنی بدل میشود.
پاسخ اینکه آیا راهی برای فراروی از این بنبست وجود دارد، در برهم زدن معادلهایست که دولت را ناظر و جامعه را قربانی تعریف کردە و نیز ورود به قلب بحران سهلایه فقدان امکانات، انکار سیاست و انسداد کنش جمعیست.
تنها با توزیع واقعی قدرت، مشروعیتبخشی به نهادهای جمعی، حمایت مالی- حقوقی از سازمانهای مردمی و پذیرش حق تصمیمگیری جمعی میتوان این چرخهی مرگبار را شکست.
تا زمانیکه کُنش زیستمحیطی در کُردستان، بهجای یک حق، یک خطر تعریف میشود، راهی جز فاجعه تکرار نخواهد شد.
اما واقعیت این است ساخت قدرت در جمهوری اسلامی ایران پتانسیل این تغییر و تحول را در خود ندارد یا حداقل در سیاست داخلی چنین افقی از خود نشان نداده است.
طبیعتکُشی با مجوز دولتی
تخریب محیطزیست در کُردستان، نه فقط روندی تصادفی یا ناشی از ناکارآمدی، بلکه بخشی از منطق مستمر حکمرانی اقتدارگرا بر پیرامون بوده است.
این تخریب را میتوان در چند سطح تحلیلی و در پیوند با الگوهای کنترل سیاسی، نظامیسازی فضا و حذف تدریجی خودآیینی پیرامونی بررسی کرد؛ روندی که از دوره پهلوی آغاز شد و در جمهوری اسلامی تعمیق یافت.
از دههی ۱۳۵۰ به بعد کُردستان همواره بهمثابه منطقهای امنیتی تلقی شده است. جنگ ایران و عراق، قیامهای کُردی و موقعیت مرزی آن باعث شدە است که بخش بزرگی از خاک این مناطق به میدان جنگ و پس از آن به منطقهی نظامی دائمی بدل شود.
مینگذاریهای گسترده در دههی ۶۰، صدها هزار هکتار از زمینهای کشاورزی، مراتع و زیستگاههای حیاتی را به اراضی ممنوعه تبدیل کردە است که تا بە امروز هم پاکسازی نشده و هرساله جان روستاییان، دامداران و فعالان محیطزیست را میگیرد.
ایجاد پادگانهای گسترده، جادههای نظامی و پایگاههای مرزی، نهتنها فضای اجتماعی را محدود کرد، بلکه دسترسی جامعه کُردستان به منابع طبیعی را نیز مختل ساخت. بسیاری از کوهها و جنگلها اکنون بخشی از مناطق ممنوعه بە شمار می روند.
سدسازیهای گسترده توسط سپاهپاسداران انقلاب اسلامی در کُردستان به نام توسعه، اما در عمل با هدف کنترل منابع آب، مسیرهای طبیعی رودخانهها را تغییر دادند و باعث نابودی جنگلهای بلوط، تخلیهی روستاها و تغییر زیستمحیطی وسیع شدند.
جنگلزدایی سازمانیافته و بیتفاوتی نسبت به آتشسوزیها، همسو با پروژههای امنیتی تلقی میشود، زیرا سوزاندن مراتع و پاکسازی اراضی مرتفع از پوشش جنگلی، دسترسی نظامی را سادهتر میسازد.
در نظام سیاسی ایران و دیدگاه ویرانگر آن به طبیعت، تخریب محیطزیست کُردستان تکنیک حکمرانی است. نابودی تدریجی اکوسیستم، همراه با جلوگیری از سازمانیابی مستقل زیستمحیطی، همزمان مردم را وابسته به نهادهای رسمی بیپاسخ میسازد و امکان زندگی پایدار را کاهش میدهد، مهاجرت را تشویق میکند و درنهایت زیستجهان را به یک «سرزمین تهیشده از قدرت بومی» بدل میسازد.

در چنین هندسهای، محیطزیست نه قربانیِ سیاست، بلکه بخشی از ابزار کنترل است. هر درختی که میسوزد، نهفقط خاک، بلکه حافظه و حق حاکمیت مردم بر زمین خود را نیز در آتش میبرد.
بازگشت به سیاستِ حیات
تجربهی مرگ فعالان مستقل، کُنش از سطح داوطلبی را به سطح تعهد وجودی میکشاند. فعالان در چنین شرایطی دیگر صرفاً «دلسوز طبیعت» نیستند؛ آنان تبدیل به حاملان حافظهای میشوند که هر بار با شعلهای تازه زنده میشود و میسوزاند.
این کنشگری از جنس ادای دین به جانهای سوخته است. این مرگها، برخلاف آنچه نظام رسمی میخواهد، نه بازدارندهاند و نه فراموشپذیر. برعکس، تبدیل به بخشی از «حافظهی مقاومتی» میشوند که بارِ عاطفی و اخلاقی آن بر دوش فعالان باقیمانده سنگینی میکند.
در چنین فضایی، کنشگری تبدیل به نوعی «وظیفهی عاطفی، تاریخی و در عین حال عمیقا سیاسی» میشود. هر فریاد کمک، هر تلاشی برای خاموشکردن آتش، پژواکی است از صدای آنانی که رفتهاند.
سوگ، در این فضا، صرفاً اندوه نیست چون مسئله سوگ نیست؛ تبدیل به محرک و نوعی سیاست روزمره میشود، سیاستی برآمده از عشق به خاک و از خشم به ساختاری که این مرگها را ممکن کرده است.
محیطزیست در گروگان سیاست
سرمایهداری امنیتی-استخراجی در جمهوری اسلامی، الگویی است که در آن مناطق غیرمرکزی- بهویژه مناطق غیرفارسنشین چون کُردستان، خوزستان، بلوچستان و لرستان نه بهمثابه بخشهای برابر در ساختار ملی، بلکه بهعنوان مستعمرههای داخلی تعریف میشوند.
در این ساختار، رابطهی مرکز و پیرامون، مبتنی بر غارت منابع طبیعی، امنیتیسازی زیستجهان مردمان بومی، و تخریب اکولوژیک بهمثابه ابزاری برای کنترل سیاسی است.
در این نظم، خاک و سرزمین حایز ارزش است؛ اما جان، نه. شیره جان طبیعت باید گرفته شود، تا جایی که خشک شود و ساکنانش تنها تا جایی که مزاحم نباشند، تحمل میشوند. اما زمانیکە اعتراض میکنند، سرکوب میشوند؛ بە وقت فداکاری، نادیده گرفته میشوند.
به همین دلیل است که اقتصاد حاکم نه مولد بلکه رانتی است و رانت نه از تولید، بلکه از استخراج بیرحمانهی منابع نفت، آب، معادن، زمین در مناطق محروم تأمین میشود، بیآنکه کوچکترین بازتوزیعی به سود همان مناطق صورت گیرد.
در این الگو، زیستبوم ابزار کنترل است، با سدسازی، جنگلزدایی، آتشسوزی مشکوک یا مدیریت نشده و نظامیسازی سرزمین.
هر درهی مینگذاری شدە، هر کوه به پادگان بدل گشته، و هر رودخانهی خشک شده، نهفقط فاجعهای زیستمحیطی، بلکه تکنیکی برای تسلط بر زمین و جمعیت است.
این ساختار مبتنی بر یک نظام ارزشزدایی از جان است؛ جایی که مرگ فعال محیطزیست در آتش، در خشکسالی، هزینهی قابل قبول سیاست تلقی میشود.

اگرچه روایت رسمی ممکن است در این بارە سکوت کردە یا مرگ را طبیعی جلوه دهد اما سیاست واقعی در همین سکوت و حذف رقم میخورد، مرگها بیصدا، زمینها بیآینده، و مردم بیقدرت.
این سرمایهداری امنیتی- استخراجی، تنها نظم اقتصادی نیست؛ بلکه مکانیسمی استعماری برای بازتولید حاشیهنشینی، سرکوب و تسلط است و تا زمانی که نقد ریشهای از آن صورت نگیرد، توسعه چیزی جز «مرگِ تدریجی مناطق پیرامون» نخواهد بود.
تخریب زیستمحیطی در این الگو نتیجه طراحی سیاسی آگاهانه برای تضعیف بنیادهای زیستپذیری و بازدارندگی توسعهی پایدار در این مناطق است. با خشککردن رودخانهها، انهدام جنگلها، سدسازیهای مخرب، و رها کردن آتشسوزیها، ساختار حاکم زیستبوم را به ابزاری برای تعلیق آیندهی جوامع بومی بدل میکند.
این همان جایی است که زیستسیاست به شکل مرگمحور خود در میآید؛ نه برای حفظ حیات، بلکه برای اولویتبخشی به بقای نظم مرکزی.
در این نظم، نه فقط منابع طبیعی، بلکه فرهنگ، حافظه، و حتی خاکستر بدنهایی که در راه حفاظت از طبیعت میسوزند، از ارزش تهی میشوند. نتیجه، وضعیتی است که در آن مردم مجبورند بین مرگ فیزیکی (در میدان آتشسوزی، در مینزارها) و مرگ تدریجی (در سکوت و حاشیهنشینی) یکی را انتخاب کنند.
این ساختار مرگمحور، فعالان محیطزیست را نهفقط در برابر بحران طبیعت، بلکه در برابر نظم سیاسیای قرار میدهد که هر کُنش داوطلبانهی آنها را یا بیپاسخ رها میکند یا به ابزار مشروعیتسازی خود تبدیل مینماید.
زمانیکە جوانی در کوههای زاگرس در حین خاموشکردن آتش جان میبازد، رسانههای رسمی ممکن است با «قهرمانسازی» لحظهای او را در قاب تجلیل بگذارند، بیآنکه مسئولیتی دربارهی علت بحران، تکرار فجایع یا نبود امکانات بپذیرند.
این شکل از تجلیل، درواقع شیوهای از خنثیسازی رادیکالیسم کنش محیطزیستی است، مرگ قهرمان میشود، تا سیستممرکزی زنده بماند و سازوکار حذف و فرودستسازی نامرئی شود.
در این میان، انجمنهای محیطزیستی کُردستان، در میانەی استیصال و مسئولیت اخلاقی قرار گرفتهاند. آنها میدانند که حضورشان بدون امکانات حرفهای، میتواند به مرگ بینجامد، اما غیبتشان نیز به معنای نابودی زیستبومشان است؛ زیستبومی که بخشی از حافظه، هویت و زیستپذیری جمعی آنان است.
این همان دوگانگی مرگبار است که فعالان با آن زیست میکنند. مداخلهی بیپشتوانهیا نظارهی سوزاندن خانهی مشترک.
در چنین وضعیتی، اگرچه کُنشگری زیستمحیطی ظاهری داوطلبانه دارد، اما در حقیقت، برآمده از اضطرار ساختاری و ادامه جنگی است که حکومتهای مرکزی یک قرن است علیه کردستان اعلام کردهاند.
وقتی دولت غایب یا عامدانه ناکارآمد است، جامعه ناچار به ورود میشود؛ آنهم در حالی که ابزار و حمایت ندارد. بدین ترتیب، کُنشگر تنها میماند؛ هم در برابر طبیعت خشمگینشده و هم در برابر نظامی که همزمان عامل بحران و مسئولیتگریز از پیامدهای آن است.
این چرخه، تا زمانی که ساختار تمرکزگرا، نگاه امنیتی به مناطق حاشیه و اقتصاد استخراجمحور بر ایران و کُردستان حاکم است، تغییری نخواهد کرد.
مسئله فقط محیطزیست نیست؛ مسئله قدرت است، عدالت است، و حق زیستن در سرزمینی که نه میدان جنگ باشد و نه معدن رانت. تا آن زمان، آتشسوزیها تنها جنگل را نخواهد سوزاند، اعتماد، جان و آیندهی جوامع را هم خواهد بلعید.

برای خروج از این دوگانهی مرگبار لازم است از سطح فنی یا صرفاً مدیریتی فراتر رفت و بحران را در بافت سیاسی آن تحلیل کرد.
راه برونرفت نه صرفاً در تجهیز انجمنها، بلکه در کنش عقلانی سرمایههای اجتماعی-سیاسی کُردستان است؛ کنشی که در گرو تغییر هندسهی قدرت، بازنگری در نقش دولت، و بازتوزیع اختیار تصمیمگیری در قلمروهای پیرامونیشده معنا مییابد
تا زمانی که تصمیمگیریهای زیستمحیطی در مرکز متمرکز باشد، پیرامون، صرفاً میدان اجرا و قربانی سیاستهای ناکارآمد باقی خواهند ماند. تشکیل نهادهای منتخب جمعی با اختیار اجرایی و بودجه مستقل، پیششرط کاهش عاجل مرگ فعالان است.
زمانیکە دولت کنشگران را به چشم تهدید میبیند، آنها را از حمایت رسمی محروم میکند و فضای مشارکت مدنی را خفه میسازد.درنهایت، راهحل نه در قهرمانسازی فعالان، بلکه در ساختارمند کردن مسئولیت، بازتوزیع اختیار و به رسمیت شناختن حق زندگی و کنش ملت پیرامونیشده و مستعمره است.
راه دیگر عدالت سیاسی- زیستمحیطی است، نه ایفای نقش آتشنشان در آتشهایی که خود دولت به انحاء مختلف به جان محیطزیست میاندازد.
تا زمانی که بحران زیستمحیطی بهصورت مشکلی طبیعی یا صرفاً مدیریتی تعریف شود، راه فرار مسئولیت برای دولت باز میماند. باید افشا کرد که دولت ویرانگر امنیتی تمرکزگرا خود اصل و کانون بحران است.
باید نشان داد که هر درخت سوخته، هر کوه آتشگرفته، نتیجه سیاستگذاری سیاسی عامدانه است. محیطزیست، میدان سیاست است، پس نه تنها باید برای جنگل جنگید، بلکه باید نظم سیاسیای را که جنگل را میسوزاند، هدف گرفت. اینیعنی زیستسیاست رهاییبخش در برابر زیستسیاست مرگآور.
تا زمانی که نهاد دولت حاضر به واگذاری قدرت به مردم کُردستان در قالب تمام گونەهای خودمدیریتی، تمرکز زدایی یا بهرسمیتشناختن حق تصمیمگیری و توقف پروژههای نظامیسازی و استخراجی نباشد، یا نه، استقلال ایجابی خود کُردستان بنابر حق طبیعی تعیین سرنوشت، هیچ راهحلی پایدار نخواهد بود.
طبیعت در آتش میسوزد، چون ارادهای سیاسی در حال سوزاندن آن است. مقاومت در برابر تخریب زیستمحیطی، در این شرایط، نه فقط یک کنش زیستمحیطی، که بیانیهای علیه تمامیت این نظم سیاسی- امنیتی است. زمان آن رسیده که این مقاومت، به زبان سیاست در فرمهای متفاوت آن و از دل پیرامون سخن بگوید.