بناپارتیسم و ایرانِ پس از خامنهای: بناپارت آینده ایران کیست؟!
- Arena Website
- 8 hours ago
- 6 min read

امیر خنجی
تحلیل مارکس در هیجدهم برومر نشان میدهد بناپارتیسم محصول بحران در ساختار اجتماعی و ناتوانی نیروهای سیاسی از اعمال هژمونی است. در چنین وضعیتی، دولتِ بوروکراتیک–نظامی بر فراز جامعه قرار میگیرد و خلأ سیاست را با اقتداری صوری اما کارآمد در مدیریت بحران پُر میکند. پرسش این است که آیا الگوی مارکس میتواند چارچوبی معتبر برای فهم جانشینی و آینده نظم سیاسی ایران پس از خامنهای فراهم کند.
تحلیل مارکس از ظهور لویی بناپارت در «هیجدهم برومر» یکی از پیچیدهترین و درعینحال روشنترین کوششها برای فهم وضعیتهایی است که در آن ساختارهای اجتماعی در بحراناند و نیروهای سیاسی توان اعمال هژمونی را از دست دادهاند.
بناپارتیسم در این معنا نه یک ایدئولوژی بلکه یک وضعیت تاریخی است که در آن خلأ سیاست، فرسایش نمایندگی و تشتت در طبقهی حاکم، امکان ظهور شکل خاصی از اقتدار را فراهم میکند.
اقتداری که نه بر پایه مشروعیت مردمی استوار است و نه نتیجه سازمانیافتگی سیاسی، بلکه محصول ترکیبی از بحران، خلا و فقدان بدیل است.
پرسش این است که آیا میتوان این چارچوب را برای تحلیل وضعیت ایران پس از خامنهای به کار گرفت و از آن مدلهایی برای فهم آیندهی ممکن نظم سیاسی استخراج کرد.
دولت فربه و جامعه تهی: زمینههای ساختاری بناپارتیسم در ایران
مارکس در تحلیل خود نشان میدهد که بناپارتیسم زمانی ظهور میکند که دستگاه بوروکراتیک–نظامی دولت از جامعه استقلال نسبی پیدا کرده و در نقش نیرویی فراطبقاتی ظاهر میشود.
چنین دولتی بهظاهر خود را حافظ کلیت ملت معرفی میکند، اما در واقع بازتولیدکننده مناسبات قدرتی است که از دل آن برخاسته است.
در ایرانِ امروز، بوروکراسی امنیتی–نظامی از دهه ۱۳۷۰ بهتدریج به یکی از ستونهای اصلی ساخت قدرت تبدیل گشتە و اکنون به نیرویی با منافع، منطق و سازوکارهای تصمیمگیری نسبتاً مستقل بدل شده است. این دستگاه، نه تنها در عرصه امنیت و کنترل، بلکه در حوزههای اقتصادی، مالی، دیپلماسی سایه و حتی حوزههای فرهنگی نقش عمیق دارد.
در مقابل، جامعهی ایران طی چهار دههی گذشته فرایند طولانی فرسایش نهادی را تجربه کرده است.
احزاب به شکل واقعی وجود ندارند، نهادهای مدنی تضعیف شدهاند، طبقهی متوسط چندپاره شده و امکان سازمانیابی اجتماعی از میان رفته است.
حرکتهای اعتراضی سالهای اخیر، هرچند گسترده و قدرتمند، اما عمدتاً فاقد ساختار پایدار، رهبری مشخص و برنامهی جایگزین بودهاند.
وضعیت کنونی ایران شباهت زیادی به شرایطی دارد که مارکس آن را دهقانان پراکنده مینامید. تودههایی عظیم که فاقد انسجام و سازمان سیاسیاند و در نتیجه نمیتوانند به نیرویی مستقل برای ایجاد نظم جدید تبدیل شوند.
از این منظر، ایران با شرایطی روبرو است که در آن دولت بیش از جامعه توان بازتولید قدرت دارد. این همان زمینهی ساختاری بناپارتیسم است.
هنگامی که جامعه تهی و دولت فربه میشود، فرآیند جانشینی بیش از آنکه نتیجه تضادهای اجتماعی باشد، محصول چانهزنیهای درونی دستگاه امنیتی–سیاسی خواهد بود.
جانشینی بدون سیاست: رهبری صوری و اقتدار واقعی
یکی از نکات کلیدی در تحلیل مارکس این است که بناپارتیسم نه از خلال قدرت شخصیت بناپارت، بلکه از طریق ضعف ساختار سیاسی ممکن میشود.
بناپارت نه رهبر کاریزماتیک عصر جدید، بلکه قائممقامِ نقش تاریخی دیگری است؛ کسی که جای خالی یک رهبری واقعی را پر میکند. او یک نماد است، نه یک قدرت مستقل.
در ایران پس از خامنهای، ممکن است با الگویی مشابه مواجه شد. رهبری جدید، هر که باشد، نه در موقعیتی قرار خواهد داشت که رابطهای ارگانیک با نیروهای اجتماعی برقرار کند و نه امکان بازسازی کاریزمای دینی–انقلابی بنیانگذار را خواهد داشت.
او در بهترین حالت نقشی صوری خواهد بود که برای حفظ انسجام نمادین نظام ضروری است، اما قدرت واقعی در اختیار شبکهی امنیتی–نظامی و بوروکراتیک قرار خواهد گرفت.
این شبکه، همان دولت مستقلنمای مارکسی است. مجموعهای که میتواند بر فراز جامعه بایستد و نقش داور میان نیروهای درون ساختار را بازی کند، بدون آنکه از دل انتخابات واقعی یا رقابت سیاسی بیرون آمده باشد.
رهبری صوری، البته بینقش نیست. او برای تثبیت سازوکارهای امنیتی، ایجاد پوشش قانونی و بازنمایی ظاهری وحدت ضروری است.
اما به معنای دقیق کلمه رهبر نخواهد بود، بلکه بیشتر چهرهی عمومی یک ائتلاف درونی است. هرچه بحرانها شدت گیرد، نقش این چهره کمرنگتر و وزن دستگاه امنیتی–نظامی بیشتر میشود.
پوپولیسم اضطراری و تولید مشروعیت لحظهای
هر نظم سیاسی حتی بناپارتی، برای ادامه حیات خود نیازمند شکلهایی از مشروعیت است. از آنجا که رهبری بناپارتی فاقد پایگاه مردمی واقعی است، مشروعیت او از طریق پوپولیسم اضطراری تولید میشود؛ یعنی ایجاد روایتی که مدعی حفظ امنیت، بقای کشور یا جلوگیری از فروپاشی است.
چنین روایتی معمولاً در قالب زبان دوگانهی نجات و خطر خود را نشان میدهد. نجات اقتصاد، نجات ایران از تهدید خارجی، نجات وحدت ملی، مبارزه با نفوذ یا فساد نمودهایی هستند که میتوان در ذیل زبان دوگانه بالا نام برد.
این نوع پوپولیسم، در ایران به دلیل تجربههای مکرر بحران و احساس مستمر ناامنی، زمینهی اجتماعی قابلتوجهی دارد.
اما همانگونه که مارکس نشان میدهد، پوپولیسم بناپارتی تنها کارکردی کوتاهمدت دارد. در بلندمدت، تضادهای ساختاری، از بحران اقتصادی و سقوط سرمایه اجتماعی تا شکافهای درون حاکمیتاین مشروعیت صوری را میفرساید و نظم بناپارتی را به سمت بیثباتی مزمن سوق میدهد.
سناریوهای بناپارتی برای ایران پس از خامنهای
وقتی الگوی مارکس را بر وضعیت ایران تطبیق دهیم، سه مسیر محتمل پیش روی نظم سیاسی قابل تصور است؛ مسیرهایی که هرکدام شکل متفاوتی از بناپارتیسم ایرانی را بازتاب میدهند.
سناریوی نخست را میتوان بناپارت امنیتی نامید؛ وضعیتی که در آن یک چهره ضعیف اما مورد اجماع موقت بیت، سپاه و بوروکراسی امنیتی در مقام رهبری قرار میگیرد. نقش او بیشتر نمادین است و دستگاه امنیتی–نظامی ادارهی واقعی کشور را بر عهده میگیرد.
این مدل بیشترین شباهت را به نمونه تاریخی مارکس دارد، زیرا در آن قدرت حقیقی نزد دولت فربه است و رهبری بیشتر نقشی پوششی دارد.
این سناریو در صورتی تقویت میشود که نظام بخواهد کمترین میزان تغییر را تجربه کند و از طریق مدیریت حداقلی بحران، ثباتی کوتاهمدت ایجاد کند.
سناریوی دوم یک بناپارت میانهرو یا تکنوکرات است. اگر بحران اقتصادی، فشار خارجی یا شکافهای داخلی به سطحی برسد که ادامه وضع موجود ناممکن شود، ممکن است ساختار قدرت به چهرهای بهظاهر میانهرو یا تکنوکرات روی آورد؛ فردی که پایگاه گستردهای ندارد، اما تاحدی میتواند نقش «مدیر بحران» را ایفا کند و در صحنهی بینالمللی پذیرفتنیتر باشد.
چنین چهرهای نه نمایندهی مردم است و نه نمایندهی طبقهی حاکم، بلکه محصول خلأ سیاسی است. این نوع بناپارتیسم میتواند دورهای کوتاه از تنفس و بازسازی حداقلی ایجاد کند، اما بهدلیل تضاد منافع ساختار امنیتی–نظامی با اصلاحات واقعی، در بلندمدت ناپایدار خواهد بود.
سناریوی سوم بناپارتیسم نافرجام است؛ حالتی که در آن نه رهبری صوری شکل میگیرد و نه ائتلاف امنیتی قادر به تحمیل چهرهای واحد است.
در این حالت، چند مدعی جانشینی شکل میگیرند و هرکدام بخشی از ساختار قدرت را نمایندگی میکنند. نتیجه، نه ثبات بناپارتی بلکه شکلی از بیثباتی مزمن و فرساینده است.
در چنین وضعیتی دولت مرکزی، همانگونه که مارکس درباره فرانسه ۱۸۴۸ توضیح میدهد، تبدیل به حبابی بر دریای آشفتگی میشود. ظاهراً پابرجاست، اما توان اداره کارآمد و تصمیمگیری راهبردی را از دست میدهد.
این سناریو بهویژه در صورتی محتمل است که شکاف سپاه–بیت و رقابت نهادهای اقتصادی–امنیتی تشدید شود و توافق حداقلی درباره شکل جانشینی شکل نگیرد.
موتور بحران: تداوم بدون تحول
وجه مشترک هر سه سناریو آن است که بناپارتیسم ایرانی اگر ظهور کند، شکلی از تداوم بدون تحول خواهد بود.
این تداوم بر پایه حفظ ساختارهای امنیتی–نظامی، بازتولید الگوهای کنترل، و تعلیق سیاست به نفع مدیریت بوروکراتیک بحران استوار است. اما از آنجا که بناپارتیسم ریشه در بحران دارد و نه در حل آن، تداومش بهطور ساختاری ناسالم و شکننده است.
در فقدان اصلاحات بنیادین، و با توجه به شدت بحرانهای اقتصادی، زیستمحیطی، جمعیتی و ژئوپلیتیک، بناپارتیسم ایرانی دیر یا زود با محدودیتهای خود روبرو خواهد شد.
دولت امنیتی میتواند مدتی بحرانها را مدیریت کند، اما نمیتواند سرمایه اجتماعی تولید کند یا شکافهای عمیق ساختاری را ترمیم کند.
از این منظر، بناپارتیسم نه گذار به نظم جدید، بلکه تعلیق نظم موجود است؛ تعلیقی که ممکن است ثباتی موقت ایجاد کند، اما در بلندمدت خود به سرچشمهی بیثباتی جدید تبدیل میشود.
سیاست در سایهی خلأ
تحلیل مارکس به ما امکان میدهد وضعیت ایران پس از خامنهای را نه از منظر رقابت اشخاص، بلکه از زاویهی ساختارهای قدرت و شکافهای اجتماعی بفهمیم.
در چنین چارچوبی، جانشینی آینده نه یک رویداد ساده سیاسی، بلکه لحظهای است که در آن توازن قوای شکنندهی یک دولت فربه و جامعهی تهی مشخص خواهد کرد کدام شکل از بناپارتیسم امکان ظهور دارد.
اگر زمینەهای چنین چارچوبی از شرایط امکان برخوردار شوند، رهبری آینده بیشتر نقش چهرهی رسمی دولت را ایفا خواهد کرد تا مرکز واقعی اقتدار.
بناپارتیسم ایرانی، همچون نمونهی تاریخی آن، امکان عبور کوتاهمدت از بحران را فراهم میکند، اما حل بحرانها را بعید است بتواند حل کند. به همین دلیل آیندهی نظم سیاسی، حتی در صورت موفقیت کوتاهمدت بناپارتیسم، همچنان با ابهام، شکنندگی و احتمال بیثباتی مزمن گره خواهد خورد.
در نهایت، آنچه سرنوشت ایرانِ پس از خامنهای را تعیین خواهد کرد نه توان یا ضعف فرد جایگزین، بلکه سرعت و شدت بحرانهایی است که دولت بناپارتی میکوشد بدون تغییر ساختاری مهار کند. بناپارتیسم راهی برای حفظ قدرت است، اما راهی برای حل بحران نیست.











