top of page
Asset 240.png

آخرین خبرها

بیشتر بخوانید

کنگره اقوام ایرانی: تراژدی شاهزاده‌ای که هرگز به بلوغ نمیرسد

  • Writer: Arena Website
    Arena Website
  • 7 days ago
  • 7 min read
ree


امیر خنجی


کنگره اقوام ملی‌گرای ایران به‌تازگی با حمایت رسمی رضا پهلوی برگزار شد. برگزارکنندگان این نشست آن را تلاشی برای همگرایی ایرانیان و پاسداشت تمامیت ارضی کشور معرفی کردند، اما در پس این شعارهای تکراری، چیزی از جنس بازسازی گذشته دیده می‌شود. این کنگره به‌جای آن‌که در پی گشایش افقی تازه باشد، روایت فرسوده‌ای را تکرار می‌کند که بیش از چهار دهه در تبعید بازگو شده است. در نتیجه، تصویری از گذشته پیش روی ما قرار می‌گیرد که در آن شاهزاده‌ای بی‌تاج هنوز در جست‌وجوی پدربزرگ، وطن و مشروعیتی از‌دست‌رفته حرکت می‌کند.


چهل‌و‌چند سال پس از سقوط سلطنت، رضا پهلوی هنوز میان دو زمان زندگی می‌کند؛ در گذشته‌ای که او را تعریف کرده است و در آینده‌ای که توان بازسازی آن را ندارد. در گفتار و کنش او، بازگشت، جایگزین آفرینش شده  است و حرکتش در حلقه‌ای بسته میان نوستالژی و وعده ادامه دارد.


این نوشتار می‌کوشد از خلال سخنان و مواضع خود او، تصویری از این دوگانگی ترسیم کند؛ تصویری از شاهزاده‌ای که در جست‌وجوی ایران، در آینه تاریخ فقط چهره خویش را می‌بیند. در این مسیر، اسطوره اورفئوس و تراژدی هملت به دو استعاره برای شناخت مردی تبدیل می‌شوند که همیشه در آستانه بازگشت می‌ایستد و از رسیدن بازمی‌ماند.


پرده اول: بازگشت شاهزاده و صحنه‌ای از گذشته


در هفته‌ای که گذشت، سازمان اتحادیه ملی برای دموکراسی در ایران، نوفدی، از تشکیل کنگره اقوام ملی‌گرای ایران خبر داد.


این گردهمایی با حمایت رسمی رضا پهلوی، فرزند آخرین شاه ایران، برگزار شد و وی آن را گامی در جهت یگانگی ملی و حفظ تمامیت ارضی توصیف کرد.


اما عکس یادگاری آن نشست، از هر بیانیه‌ای گویاتر بود. چند مرد با کت‌های کهنه و سبیل‌های روغن‌خورده کنار پرچم شیر و خورشید ایستاده بودند. چهره‌هایی زنگار بستە که انگار از آرشیو دهه پنجاه بیرون آمده بودند.


در میان آن‌ها، شاهزاده‌ای تبعیدی دیده می‌شد که هنوز در جست‌وجوی چهره خویش در آینه تاریخ حرکت می‌کند. او نه از نسل امروز است و نه از دیروز، بلکه از میانه راهی می‌آید که هرگز به مقصد نرسیده است.


در ظاهر، این کنگره تلاشی برای گفت‌وگوی تمامی ساکنان ایران اعم از ترک، کرد، بلوچ، عرب، ترکمن و سایر اتنیکهای ایرانی بود، اما در بطن خود تکرار همان نمایش فرسوده‌ای را رقم زد که سال‌هاست در تبعید ، در داخل ایران و در گفتار اپوزیسیون تمرکزگرای ایرانی با عنوان اقوام ایرانی، بازسازی می‌شود.

رضا پهلوی در این تصویر، بیش از هر چیز به اورفئوس شباهت دارد، همان شاعر اسطوره‌ای که پس از مرگ معشوقش به دوزخ رفت تا او را بازگرداند.

اورفئوس در افسانەهای یونانی، با نوای چنگش دروازه‌های مرگ را گشود و راه رهایی را یافت، اما تنها یک شرط در برابرش قرار داشت: تا زمانی که از دوزخ بیرون نرفته باشد، نباید به عقب نگاه کند. اما اورفئوس، در آخرین لحظه با چیرەشدن تردید بر وی، برگشت تا مطمئن شود معشوق پشت سرش می‌آید و همان نگاه، همه‌چیز را نابود کرد.


رضا پهلوی نیز سال‌هاست وعده می‌دهد که ایران را بازمی‌گرداند، اما هر بار در آستانه خروج از دوزخ تبعید، به عقب می‌نگرد؛ به تاج، به پدر و پدربزرگ، به سرودهای طلایی سلطنت. تفاوت در این است که اورفئوس از عشق شکست خورد، اما شاهزاده از خاطره.


پرده دوم: زبان به مثابه پناهگاه


در گفت‌وگویی قدیمی با هوشنگ وزیری، رضا پهلوی تصویری از ایران آینده ارائه می‌کند که در آن جدایی دین و دولت، پایبندی به اعلامیه جهانی حقوق بشر، برابری زن و مرد، لغو دین رسمی و آزادی اقوام و مذاهب، اصول بنیادین حکومت به شمار می‌آیند.

او می‌گوید اکثریت مردم ایران مسلمان و شیعه هستند، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که دینی به عنوان دین رسمی شناخته شود و دولت تنها باید نگاهبان تمامیت ارضی، توزیع عادلانه ثروت و دفاع از حقوق مردم باشد.

گفتەهای فرزند شاە مخلوع، در ظاهر، گفتاری لیبرال، مدرن و بی‌عیب به نظر می‌رسد، اما در عمق خود چیزی جز پناهگاهی زبانی نیست.


در این گفتار، آینده همیشه در آینده می‌ماند، مردم، تمایزها، و اتنیکها همواره به صورت «ملت» نامیده می‌شوند و نه کنشگران امروز، و سیاست از میدان واقعیت به قلمرو اخلاق پناه می‌برد.

او از حقوق بشر سخن می‌گوید، اما درباره تضاد نیروها و سازوکار قدرت سکوت می‌کند. از تمرکززدایی حرف می‌زند، اما نسبت آن را با ساختار دولت توضیح نمی‌دهد.

در این جهان واژگانی، کلمات به‌جای آنکه ابزار تغییر باشند، به نشانه‌های تسکین بدل می‌شوند و زبان به جای عمل، تصویر به جای پروژه می‌نشیند.

رضا پهلوی با چیدمان همین واژه‌ها جهان خیالی خود را می‌سازد؛ ایرانی بی‌تناقض، متکثر و آرام که در آن همه برابرند، چون هیچ‌کس واقعی نیست.

این گفتار را می‌توان نوعی روان‌درمانی سلطنت دانست، تلاشی برای معنا دادن به نامی که از معنا تهی شده است. سیاست در گفتار او صحنه نزاع نیست، بلکه مجلسی از آرزوهای نجیبانە به شمار می‌آید. از همین رو، هرگاه از آینده سخن می‌گوید، در حقیقت از گذشته حرف می‌زند، اما تنها با واژگانی مدرن‌تر.


میان‌پرده: دوگانگی شاهزاده


در پس این گفتار نرم و انسان‌گرایانه، موقعیتی دوگانه نهفته است که شخصیت رضا پهلوی را شکل دادە است.

او از یک‌سو فرزند پادشاهی است که مردم در سال ۱۳۵۷ از تخت به زیر کشیدند و از سوی دیگر، چهره‌ای از اپوزیسیون است که می‌کوشد از همان میراث فاصله بگیرد. این دوگانگی، محور اصلی تمام گفتارهای او به شمار می‌آید، زیرا نه می‌تواند از شجره سلطنت دل بکند و نه می‌تواند به آن افتخار کند.

در مصاحبه‌ها و بیانیه‌هایش، از کیهان لندن تا رسانه‌های تبعیدی، هرگز آشکارا از بازگشت سلطنت سخن نمی‌گوید، بلکه آن را در قالب واژگانی خنثی چون «مشروطیت»، «دموکراسی سکولار» و «نظام مردمی» بازسازی می‌کند.

در ظاهر، این زبان نشانه‌ای از فاصله‌گرفتن از سلطنت‌طلبان سنتی به نظر می‌رسد، اما در عمق، همان میل بازگشت را به شکلی پالوده‌تر تکرار می‌کند.

او در نقش شاهزاده‌ای بی‌تخت از امتیاز عجیبی برخوردار است، زیرا می‌تواند هم رهبر سیاسی اپوزیسیون باشد و هم یادگار سلطنت باقی بماند.


ree

او قادر است از جمهوری اسلامی ایران مشروعیت‌زدایی کند، بی‌آنکه خود مشروعیت تازه‌ای بسازد. این موقعیت، او را به سخنگوی نوعی پوپولیسم عاطفی بدل کرده است؛ صدایی که می‌خواهد همه را گرد آورد، بی‌آنکه تکلیف خود را با قدرت روشن کند.

او در ظاهر با روحانیت ستیز دارد، اما در عمل همان منطق قدسی را بازتولید می‌کند و تنها جایگاه آن را تغییر می‌دهد. تقدیس سلطنت در قالب مشروطه، جانشین تقدیس ولایت در قالب جمهوری اسلامی ایران می‌شود و هر دو، در نهایت، ساختار یکسانی از قدرت را بازتولید می‌کنند.

به این معنا، گفتار رضا پهلوی نه توصیف سیاست آینده، بلکه بازسازی نظمی از دست‌رفته است. او نمی‌کوشد نظامی نو بنا کند، بلکه تلاش می‌کند گذشته را در پوشش دموکراسی بازگرداند.


پرده سوم: هویت ملی و روان‌زخم تبعید


در سال‌های اخیر، رضا پهلوی مفهوم هویت ملی را به محور اصلی گفتمان خود تبدیل کرده است. او پیشتر در گفت‌وگویی با رادیوی کالیفرنیا، نوروز را نماد ایران دانست و گفت این رژیم بقای خود را در محو هویت ملی «ما» می‌بیند و باید گرد هویت ایرانی جمع شویم تا نظامی برپا کنیم که در آن موازین انسانی و حقوق بشر حاکم باشد.


در ظاهر، این سخنان درست و آشنا به نظر می‌رسند؛ در برابر حکومت دینی، تکیه بر هویت ملی طبیعی جلوه می‌کند.


اما در گفتار او، ملی» نه محصول قراردادی اجتماعی، بلکه آیینی عاطفی است، نوعی مراسم یادبود برای گذشته است. او از ایران به‌عنوان حقیقتی ازلی سخن می‌گوید، نه تجربه‌ای تاریخی که در گذر زمان دگرگون شده است.

از این‌رو، ناسیونالیسم پهلوی بیش از آن‌که نیرو و کنشگری سیاسی ایجاد کند، نقش تسکینی روانی می‌یابد؛ تسکینی برای تبعیدی که هنوز با واقعیت از‌دست‌رفته کنار نیامده است.

در روان‌کاوی، این وضعیت را سوگواری ناتمام می‌نامند؛ حالتی که در آن فرد مرگ را نمی‌پذیرد و در بازسازی مداوم تصویر از‌دست‌رفته زندگی می‌کند.


رضا پهلوی نیز نه با انقلاب، بلکه با فقدان پدر در جدال است، با شبح سلطنتی که هم باید آن را انکار کند و هم از آن مشروعیت بگیرد.


به همین دلیل، هویت ایرانی در گفتمان او همان جایگاهی را پیدا می‌کند که امت اسلامی در گفتمان جمهوری اسلامی ایران دارد؛ سرچشمه‌ای برای وحدت، اما بی‌آن‌که تکثر واقعی را به رسمیت بشناسد.


در نتیجه، سیاست در گفتار او از دو سو تهی می‌شود: از بالا، چون تاجی ندارد، و از پایین، چون مردم را نه به‌عنوان فاعلان تاریخی، بلکه به‌عنوان میراث‌داران سنت می‌بیند. او در نهایت میان دو غیبت سرگردان می‌ماند، غیبت قدرت و غیبت جامعه.


پرده چهارم: تراژدی تکرار


اگر خامنه‌ای را بتوان ادیپِ تهران دانست، کسی که با کشتن پدر نمادین و کور شدن از حقیقت از دل فاجعه قدرت را تثبیت کردە است، رضا پهلوی در برابر او هملتِ تبعید است. شاهزاده‌ای که در گفتار جا مانده، در تصمیم‌گیری یخ زده و در انتظار صحنه‌ای زندگی می‌کند که هرگز فرا نمی‌رسد. هملت از شک می‌میرد و شاهزاده ایرانی از تکرار.


او در نمایش همیشگی خود میان دو نقش نوسان دارد؛ اورفئوسی که با چنگ واژگانش می‌کوشد گذشته را زنده کند و هملتی که در مونولوگ بی‌پایان خود گرفتار مانده است.

در وجود فرزند شاە مخلوع، نه شور فاوستی برای ساختن جهانی تازه دیده می‌شود و نه جسارت لنینی برای درهم‌کوبیدن نظم کهن. او فقط می‌نالد و نغمه می‌سازد. حتی زمانیکە از تمرکززدایی سخن می‌گوید، آن را نه به عنوان انتقال واقعی قدرت، بلکه به عنوان تزئینی بر پیکره دولت مرکزی می‌فهمد.

با این همه، همین واژه‌ها ناخواسته شکاف واقعی را آشکار می‌کنند. از لغو دین رسمی تا حقوق برابر زنان، از آزادی اتنیکی تا نقد تمرکز قدرت، همه نشانه‌های دردی‌اند که جمهوری اسلامی ایران هرگز درمان نکرد.


تراژدی پهلوی در همین جا نهفته است؛ او درد واقعی را با زبان بیماری که از گذشته به ارث برده است بیان می کند. او سخنگوی زخمی است که به او تعلق ندارد.

کنگره اقوام ایرانی نیز تنها صحنه‌ای برای بازتولید این وضعیت است. گردهمایی‌ای از چهره‌های خسته و بی‌نام در کنار شاهزاده‌ای که خود به عکس بدل شده است. در آنجا سیاست به خاطره تبدیل شد، عکس جانشین قرارداد شد، پرچم جای برنامه را گرفت و نوستالژی به جای امید نشست.

تراژدی رضا پهلوی نه در شکست از دشمن، بلکه در شکست از زمان معنا پیدا می‌کند. او هر صبح بیدار می‌شود و همچنان در سال ۱۳۵۷ زندگی می‌کند، گویی تاریخ منجمد مانده است و ملت در صف ایستاده‌اند تا تاج را به او بازگردانند.

اما زمان بی‌رحم‌تر از آن است که درجا بزند. سیاست، هنر بریدن از گذشته و ساختن امکانی تازه است، نه بازگشت به خاطره.

اکنون او نه اورفئوس است و نه هملت، بلکه ترکیبی از هر دو؛ بی‌عشق و بی‌تصمیم. او در دوزخ خاطره زندگی کرده و از همان دوزخ نان خورده است. شاید این تلخ‌ترین شکل تراژدی باشد؛ آن‌که نه از قدرت می‌میرد و نه از عشق، بلکه از تکرار خویش فرو می‌پاشد.


 
 
bottom of page